part 3

309 58 17
                                    

سرمو به دو طرف تکون دادم و برای جمع کردن حواسم، توی دلم گفتم: هی بومگیو به خودت بیا! رقیب تو کانگ تهیونه نه اون دختره! افکارتو جمع و جور کن. از وقتی برگشتی به چیزای عجیب و غریب فکرت رو مشغول میکنی؛ تنها چیزی که هدف توعه، پس گرفتن حقت و ریاست این فروشگاست.

حواسم رو به هانی دادم که داشت تمام قسمت‌های فروشگاه رو با حوصله و با جزئیات برام توضیح میداد. از آخرین باری که فروشگاه رو دیده بودم خیلی تغییر کرده بود، یه سری آپشن مثل خرید اینترنتی و کانال فروش محصولات و ...

اضافه شده بود. امکانات فروشگاه واقعا حرف نداشت، باید اعتراف کنم تا حالا از گشت زدن تو فروشگاه‌های لس‌آنجلس انقدر لذت نبرده بودم که حالا وقتی دارم تو فروشگاه خودم قدم برمیدارم، این احساسو پیدا کردم.

به هر قسمت که میرسیدیم، هانی من رو با رئیس اون بخش معرفی میکرد. با اینکه اسم و عکسشون رو دیده بودم ولی به همچین ملاقات هرچند کوتاهی نیاز داشتم.

در مقابل برخورد با مدیرایی که با تهیون سر و کار داشتن، نهایت ادب و احترام رو از خودم نشون میدادم تا چیزی رو علیه خودم نسازم و حسابی به دلشون بشینم.

وقتی به دفترم برگشتیم، یهو هوس کردم برم و دفتر تهیون رو هم از نزدیک ببینم. رو به هانی گفتم: ممنون بابت اینکه فروشگاه رو نشونم دادی. حالا میتونی بری و به کارات برسی.

با لبخند پهنی که روی لباش بود از اتاق خارج شد. چند دقیقه صبر کردم تا هانی کامل از سالن خارج بشه تا مجبور نباشم بهش جواب پس بدم.

در دفتر رو تا نیمه باز کردم و سرکی داخل سالن کشیدم و بعد از مطمئن شدن از نبودش، کامل از دفترم بیرون رفتم.
با قدم های بلند سمت در دفتر تهیون رفتم اما قبل از این که کامل به در برسم، منشیش از جا پرید و رو به روم دست به سینه ایستاد؛ با پررویی تمام سمت در چشم و ابرو بالا انداخت و گفت: همینجوری دارین کجا میرین؟

دلم میخواست صورتش رو توی جفت دستام مچاله کنم؛ نگاه کجی بهش انداختم و پرسیدم: باید به تو جواب بدم؟

صداشو صاف کرد و گفت: من منشی مدیر کانگ هستم، به هرحال باید به من بگید تا من باهاشون هماهنگ کنم؛ شاید مهمون داشته باشن یا اصلا نخوان شما رو ببینن!

با اینکه میدونستم حق با اونه ولی نمیتونستم زهرم رو بهش نریزم. با فشار بین دندونام غریدم: من واسه ورود به اتاق تهیون از خودش اجازه نمیگیرم چه برسه بقیه.

از سر راهم پسش زدم و در رو باز کردم. تا اون لحظه، پشت میزش نشسته بود و درحال انجام کاراش بود که با دیدن من، نگاه گذرایی به پشت سرم که منشیش ایستاده بود انداخت.
-اینجا چیکار میکنی؟!

قبل از اینکه در رو کامل ببندم، نگاه پر غروری به اون دختر چندش انداختم و در بهم کوبیدم.
تهیون صندلیش رو از میزش فاصله داد و پاهاشو روی هم انداخت و ابروهاشو بهم گره زد.
-چی میخوایی بومگیو؟

SeducerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora