part 2

394 59 8
                                    

نگاهم رو همراه لبخند ریزی که گوشه‌ی لبم نگه داشته بودم، بین چشمای تک تکشون چرخوندم. مادربزرگ با لبخندی که ناشی از استرس روی لبش نمایان شده بود، مثل من منتظر یه عکس‌العمل از طرف بقیه بود. بابا با دیدن من از پشت میز بلند شد و درحالی که با قدم های بلند سمتم میومد، دستاشو باز کرد و گفت: چقدر بزرگ شدی...میدونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود؟

خندید و من رو به آغوش کشید؛ چندبار روی شونه‌ام ضربه زد و گفت: چرا نگفتی بیاییم فرودگاه؟

نگاهم روی مادر تهیون که با همون حرص و تنفری که چند سال پیش نسبت به من داشت، بدون کم و بیش بهم چشم دوخته بود چرخید و درآخر روی برادر عزیزم استپ شد!
انقدر از خودراضی و مغرور بود که با خونسردی و بدون هیچ ریکشن خاصی نگاهشو ازم گرفت.

بدون چشم برداشتن ازش، درحالی که خودمو از حلقه دستای بابا بیرون میکشیدم گفتم: نخواستم بعداً منتی پشت سرم باشه.
روی صندلی کنار مادربزرگ، روبه روی تهیون نشستم. پوزخندی زدم و گفتم: برگشت من شوک بدی بود نه؟

کاسه‌ای رو برداشت و یه ملاقه از سوپ پیش غذا رو داخلش ریخت؛ روبه روی من گذاشت و گفت: حقیقتا اینطور نیست که تو فکر میکنی، اتفاقا انتظار میرفت که بخوایی اینجوری بی خبر برگردی هیونگ!
هیچ حالتی توی چهره و صداش نبود که منظورش رو از این حرف متوجه بشم. نگاهمو به محتویات کاسه‌ی سوپ دوختم و دومرتبه تهیون رو زیر نظر گرفتمش.

خیلی تغییر کرده بود؛ صورت خوش تراشش با موهای مشکی که کامل روی پیشونیش رو پوشونده بود. عضله‌‌های سر شونه‌ش که حتی با وجود تیشرت توی تنش هم کاملا مشخص بودن و بدن ورزیده‌اش، باعث شده بود مردونه‌تر به نظر برسه.

به محض این که سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد، نگاهمو ازش دزدیدم و رو به مادرش که از همون اول انرژی مزخرفش رو بهم منتقل میکرد گفتم: خانوم کانگ؟ درسته؟ از یکی از خدمتکارا شنیدم که تهیون رو اینطور صدا کردن. پس هنوز عضو رسمی خانواده نیستین؟!

بابا لحن عصبی که سعی میکرد کنترلش کنه داد کشید: باید حدس میزدم! برگشتی کینه و نفرت هارو بعد از این همه سال بیدار کنی؟!
دست مادربزرگ روی دستم قرار گرفت و سریع گفت: اون منظوری نداره...

دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و بدون ترس تو چشمای بابا زل زدم.
+همین الان اون تنفر خرخره‌ی هممون رو گرفته، واقعا حسش نمیکنی؟

بالاخره صدایی از مادر تهیون شنیده شد که با لبخند تحقیرآمیزش، من رو مخاطب قرار داد و گفت: میخوایی چیکار کنی؟ معاون فروشگاه بشی؟

به قهقهه افتاد و گفت: فکر میکنی پدرت حاضره اعتبار فروشگاه رو به پای تو بذاره؟ تویی که نسبت به تهیون خام و بی تجربه‌ای!
بابا برای اولین‌بار سعی کرد جلوی همسرش رو بگیره.
-عزیزم خواهش میکنم تمومش کن.

SeducerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang