فردای روزی که به هانی گفتم کارای لی سارانگ رو انجام بده، از طرف بابا به عنوان منشی تهیون استخدام شد. همونطور که حدس میزدم، اوایل تهیون زیاد باهاش صمیمی نبود اما برای این که بتونه سریعتر تهیون رو به خودش نزدیک کنه، چند تا از نقطه ضعفهاش که از قبل یادم بود رو بهش گفتم مثل غذا و رنگ مورد علاقهش یا مثلا رفتاری که بیشتر تحت تاثیر قرارش میداد.
با کمک من و هانی، بالاخره سارانگ تونست دیوار بین خودش و تهیون رو بشکنه و باهاش صمیمی بشه. وقتی اومد و بهم گفت تهیون اون رو بوسیده هم خوش حال بودم و هم عصبانی! خوش حال بودم که نقشهام گرفته و بالاخره میتونم به چیزی که میخوام برسم. و اونقدر عصبانی که نسبت به سارانگ حس تنفر و حسادت پیدا کرده بودم.
اصلا دست خودم نبود اما هربار که تهیون رو با سارانگ میدیدم تنم گُر میگرفت و میخواستم هرطور شده از شرش خلاص بشم. هربار هم که سارانگ از حرفها و رفتارهای تهیون برام تعریف میکرد، از روی حسادت و عصبانیـتم بیشتر روی عملی شدن نقشهام مصمم میشدم.-
حدود سه ماه طول کشید تا سارانگ بالاخره اومد و گفت با تهیون قرار ملاقات توی هتل داره. نمیدونم از هیجان بود یا از چیز دیگه اما با شنیدنش پاهام شل شد. چند قدم عقب رفتم و روی صندلی نشستم درحالی که به هانی خیره بودم، خطاب به سارانگ گفتم: واقعا؟ واقعا باهات توی یه هتل قرار داره؟؟سارانگ با حالت به ظاهر دلربایی که برای من زنندهتر از هرچیزی بود، خندید و گفت: باور کن. اینم آدرسیه که خودش برام فرستاده. ببینش.
گوشیش رو روی میز جلوم گذاشت و منتظر ایستاد تا بهش نگاه کنم؛ دلم نمی خواست با چشم خودم پیام تهیون رو روی گوشی سارانگ ببینم. به هانی اشارهای زدم و اونم سریع منظورم رو گرفت. توی یه چشم بهم زدن گوشی رو از روی میز قاپید و بعد از دیدن پیام و چک کردن شماره تهیون، سرش رو به نشونه تایید حرف سارانگ تکون داد.
چشمامو آروم بستم و سعی کردم به موج خشمی که وجودمو احاطه کرده بود غلبه کنم، سریع چشمامو باز کردم و رو به سارانگ گفتم: خوبه... پس میتونی عکسارو تا آخر هفته بهم برسونی دیگه؟
سارانگ چشمکی زد و گفت: تا فردا براتون عکسارو میارم... فقط...
خوب میدونستم چی میخواد بگه؛ قبل از کامل کردن حرفش گفتم: عکسارو بیار، چِک رو تحویل بگیر.دوباره خنده سرمستانهش رو توی دفترم ول کرد و گفت: کار کردن با شما راحت و خوشحال کنندهس؛ فکر همه چی رو کردین.
نگاه تیزی بهش انداختم و با سر از تعریفش تشکر کردم و همونطور که به در اشاره میکردم گفتم: پس منتظر میمونم.
سارانگ با حفظ همون حالت خندون چهرهش درحالی که با هانی صحبت میکرد، از دفتر خارج شد. بعد از رفتنش تنها کاری که کردم این بود، تمام پروندههای روی میزم رو سمت در پرتاب کردم. اونقدر عصبی شده بودم که نمیتونستم درست فکر کنم. نمیتونستم حتی دقیقا از چه چیزی تا این حد ناراحت و عصبی بودم.
ESTÁS LEYENDO
Seducer
Fanfic● Seducer _ اغواگر ○ این مسخرهاس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوستدختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطهی ما چیزی بیشتر از برادر خواندگی نیست. °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦/ 𝘚𝘮�...