نگاهم روی کفش ها قفل شده بود؛ حتی جرات چرخوندن نگاهم روی صاحب اون کفش هارو هم نداشتم اما با پیچیدن صداش توی کل عمارت، ناخودآگاه نگاهم به صورت قرمز و برافروختهاش گره خورد.
تهیون که تازه متوجهش شده بود، آه آرومی کنار گوشم کشید و بعد به آرومی ازم فاصله گرفت و به منبع صدا که کسی جز مادرش نبود خیره شد.صدای قدم های لرزونش که به سمتمون میومد، برام مثل پتکی بود که توی سرم کوبیده میشد. هرچی نزدیک تر میومد صدای کوبیده شدن پاشنهی کفشهاش به موزایکهای کف حیاط، محکم تر میشد.
بالاسرمون ایستاد و با صدای لرزونی که معمولا موقع عصبانیت به سراغش میومد داد کشید: پسرهی هرزه...عوضی!تهیون که تا همون لحظه هم حسابی عصبانی شده بود، دستش رو دراز کرد و حولهی خیسم رو از کنار استخر چنگ زد و روی تنم انداخت و گفت: خودتو جمع و جور کن و سریع برو توی اتاقت.
نگاهی به حوله و بعد به تهیون که دائم زبونش رو زیر استخون گونهاش میچرخوند انداختم که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه.
خیلی عصبی بود از تک تک حرکاتش کاملا مشخص بود اما داشت نهایت تلاشش رو برای آروم شدن میکرد. با نیم نگاهی که زیرچشمی بهم انداخت بهم فهموند که منتظره به اتاقم برم.حوله رو دور خودم پیچیدم و سمت پله های استخر رفتم. مادرش که تمام مدت برای صدم ثانیه نگاهش رو ازم نمیگرفت، با صدای بلند داد کشید: کجا؟ فکر کردی میتونی همینطوری بذاری و بری؟؟ همونجا وایستا عوضی.
تمام تنم به لرزه افتاده بود و نمیتونستم درست بهش نگاه کنم چون ممکن بود هر لحظه به گریه بیفتم یا از حال برم.
خواستم سریع قدم بردارم و به اتاقم پناه ببرم اما پاهام از شدت ترس و لرزش از حرکت افتاده بودن؛ نمیتونستم تکون بخورم. مادرش با دیدن سکوتم عصبی تر شده بود، با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند و درحالی که دستهای از موهای خیسم رو توی مشتش میگرفت و میکشید فریاد زد: حرومزادهی عوضی...دیدی هیچ جوره نمیتونی کنارش بزنی گفتی اینطوری آویزونش بشی و ازش آتو بگیری که خودش با پای خودش کناره گیری کنه؟!! بی چشم و رو!بخاطر کشیده شدن موهام، نمیتونستم برای گرفتن نگاهم از چشمای وحشیش سرم رو پایین بندازم و از طرفی هم هرچقدر سرم رو برای آزاد کردن موهام تکون میدادم بیشتر اذیت میشدم پس پلکامو روی هم فشردم و سعی کردم به حرفاش گوش ندم و بی حرکت بمونم. رسما داشت چرت و پرت میگفت؛ داشت زیادهروی میکرد.
موهام رو بیشتر توی مشتش کشید و با حرص گفت: چیه؟؟ دستت رو شد؟! رفتی آمریکا و بعد از اینکه هزارتا دختر و پسر رو به فاک دادی اومدی سراغ پسر من که..
وقتی اون حرف رو شنیدم دیوونه شدم و با خشم بهش خیره شدم و داد کشیدم: مراقب حرف زدنت باش!
اما به ثانیه نکشید که صورت سوزناکم به شدت سمت مخالفش چرخید. اون سیلی تمام وجودم رو به آتیش کشید.
دستم رو روی گونهی سوزناکم گذاشتم و با ناباوری به مادرش خیره شدم. با دیدن نگاهم دوباره دستش رو بالا آورد و داد کشید: با چه جراتی...
YOU ARE READING
Seducer
Fanfiction● Seducer _ اغواگر ○ این مسخرهاس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوستدختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطهی ما چیزی بیشتر از برادر خواندگی نیست. °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦/ 𝘚𝘮�...