سرم تیر میکشید و شقیقهام همش نبض میزد و اعصابم رو بهم میریخت. با عصبانیت چشمامو باز کردم و درحالی که موهام رو با جفت دستام بهم میریختم روی تختم نشستم و کل اتاقم رو از نظر گذروندم. همون لحظه چیزی به نظرم عجیب اومد؛ هرچی فکر میکردم بخاطر نمی آوردم که کی و چطور به خونه و اتاقم رسیده بودم. نگاهی به خودم از توی آینه انداختم. هنوز لباس های روز قبل رو به تن داشتم.
سعی کردم بیشتر به مغزم فشار بیارم و خاطرات شب گذشته رو بخاطر بیارم؛ هنوز کامل مستی از سرم نپریده بود برای همین خاطرات رو تیکه تیکه به یاد می آوردم. رفتن برایان و رفتن هانی و اون لبخند و تصویر صورت از نزدیک تهیون...گرمای لب هاش و اون بوسهی عجیب روی لبهام!
با عصبانیت و ناباوری به عکس خودم توی آینه خیره شدم و گفتم: چی؟ اون دیشب...چه غلطی کرد؟!!قلبم با ضرب بینهایت به قفسه سینه ام میکوبید و اعصابم حتی از قبل هم بهم ریخته تر شد. هیچ دلیلی نمیتونستم برای اون حرکتش پیدا کنم و از طرفی هم هنوز چیزی رو درست بخاطر نمی آوردم.
گیج و کلافه از جا بلند شدم و بعد از درآوردن لباسام، همونطور که زیرلب تهیون رو به رگبار فحش بسته بودم سمت حموم رفتم. آب گرم که روی سرم فرود اومد و تن خستهام رو به آرامش دعوت کرد بالاخره تونستم خاطراتم رو درست به یاد بیارم.
آخرین حرفایی که از تهیون شنیده بودم از کل خاطرات دیشب برام سوال برانگیز تر بود: *حالا معنی برق نگاهت موقعی که کنار استخر توی مستی من رو بوسیدی میفهمم. خیلی لذت بخشه اما من میخوام...بیشتر از اون برق نگاهت تجربه کنم...دقیقا به روش خودت...نظرت چیه؟؟*
چندبار اون حرفا رو برای خودم تکرار کردم و توی ذهنم برای خودم معنیش کردم اما هرچی بیشتر بهش فکر میکردم عصبانیت و خشمم بیشتر میشد. احساس تحقیر شدن و به مسخره گرفته شدن داشتم. معلوم نبود اون احمق با خودش راجع به من چی فکر کرده بود که به خودش اجازه داده بود همچین کاری کنه.
با حرص زیرلب زمزمه کردم: با خودت چی فکر کردی؟ هر کار دلت بخواد میتونی بکنی؟! فکر کردی هر وقت که بخوایی میتونی من رو له کنی و هروقت که بخوایی میتونی دوباره بیای سمتم؟! انقدر منو احمق و ساده میبینی؟!
از توی آینه به صورت خیسم خیره شدم؛ هر دو دستم رو به آینه کوبیدم و همونطور که توی چشمای خودم خیره شده بودم گفتم: دیگه از این خبرا نیست. بومگیوی احمق دیگه وجود نداره. تو لیاقت نداری. دیگه نمیذارم منو له کنی و تحقیرم کنی.
اونقدر ازش دلگیر و عصبانی بودم که دیگه خودم هم خودم رو نمیشناختم؛ با خشم مشتی از آب به آینه پاشیدم و بعد با حرص از حموم خارج شدم.
همونطور که لباس میپوشیدم برای برایان پیامی فرستادم و گفتم: تا 15 دقیقه ی دیگه به فروشگاه میرم.
جوابی ازش نگرفتم و اون به این معنی بود که منتظرمه. بدون اتلاف وقت بیشتر، سوئیچ ماشینم رو که برخلاف همیشه روی اپن افتاده بود رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم.

BINABASA MO ANG
Seducer
Fanfiction● Seducer _ اغواگر ○ این مسخرهاس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوستدختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطهی ما چیزی بیشتر از برادر خواندگی نیست. °○ 𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶 °○ 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢/ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦/ 𝘚𝘮�...