پارت ۱

482 43 8
                                    

من خسته شدم و این حس خیلی وقته که با من داره رشد میکنه

فلش بک ۱۸ سال پیش

شخص سوم

-اومااا لطفا منو از اینجا بیار بیروننن میترسممم از تاریکییی
مگه من چیکار کردم؟

پسر بچه ترسیده به در دستشویی ضربه میزد و داد میزد

°نمیدونی چیکار کردی ؟ الان میگم چیکار کردی
تو کسی هستی که با اومدنت نحسی رو اوردی تو زندگیم
تو کسی هستی که زندگی منو خراب کردی
چرا جاسوسی منو میکنی؟ ها؟ من میخوام با هرکی میبینم باشم به تو چه ؟ اصلا دلیل اینکه خبر منو به بابات بدی چیه؟
حالم از بابات بهم میخوره
حالم از همه اتون بهم میخوره مخصوصا تو
اگه تو نبودی زندگی من بهتر بود
چرا اون پدرت نذاشت من تورو قبله بدنیا اومدنت بکشم؟ چرا هاا؟
تو باید تقاص کاراشو بدی تو باید تقاصه نحس بودنتو بدی
انقدر همینجا بمون تا بمیری
اگه صدات در بیاد با همین کمربند سیاه و کبودت میکنم

زن بعد حرفاش بخاطر اینکه دیگه صدای بچه رو نشنوه لباساشو سریع پوشید و از عمارت رفت بیرون
وقتی پسر دید که قراره بازم کتک بخوره با گریه و صدای اروم با خودش حرف میزد

-اوماااا.هق. لطفا.هق. من میترسم.هق. از تاریکی میترسم.هق.لطفا منو بیار بیرون.هق.بخدا تقصیر من نبود.هق. من.هق.اپا به من گفت که بهش بگم کجا میری.هق. اوما.

پسر با حس کسی کنارش ترسید و همونجور که به اون نقطه ای که فک میکرد کسی هست زل زده بود سریع تر شروع کرد به گریه کردن و تهدیدای مادرشو فراموش کرد و داد زد

-اوماااا تروخدا منو از اینجا بیار بیرون.هق.هق. من میترسممم اوماا فک کنم یه چیزی اینجاست میترسم اینجا هیولا داره اومااا منو بیار بیرون

خدمتکارا که از یهویی بیرون رفتن اون زن شوکه شده بودن با شنیدن صدای پسر بچه سریع خودشونو به اتاق رسوندن و رفتن سمت جایی که صدا میومد
با باز شدن در دستشویی پسر بچه رو دیدن که تو خودش جمع شده بودو شلوارشو خیس کرده بود

•چه عفریته ایه به بچه ی خودشم رحم نمیکنه

•هیشش اروم تر اگه کسی بشنوه و بره اینارو بهش راپرت بده چی؟

•بزار راپرت بدن مهم نیست ببین با بچه چی کار کرده
کله بدنش کبوده این بچه هیچی در مورد خبر رسوندن و جاسوسی نمیدونه چه گناهی کرده که دسته همچین پدر و مادری افتاده ؟

•ما هرچقدر براش تاسف بخوریم نمیتونیم کاری کنیم ،
ما فقط دوتا خدمتکاریم نکنه یادت رفته ؟

•هوفف راست میگی فعلا بیا این بچه رو از این خراب شده در بیاریم

با کمک هم پسر رو از دستشویی اوردن بیرون و لباساشو عوض کردن
پسر بخاطر ترسی که خورده بود و انرژی ای که با جیغ و داد مصرف کرده بود کم کم بیهوش شد

عشق همانند زیبایی ماه و ارامش باران Donde viven las historias. Descúbrelo ahora