جونگکوک با نگاه غمگینی رو به تهیونگ پرسید :
+ خب بعدش چیشد ؟ ... خانوادت بهش یاد دادن که چطور کنترلش کنی ؟!تهیونگ دوباره پوزخند طعنه آمیزی زد و گفت :
_ خانوادم ؟!جونگکوک سوالی نگاهش کرد و تهیونگ تصمیم گرفت به جای حرف اضافه دستشو روی شقیقه های پسر بزاره تا خودش ببینه !
و دوباره همه چیز برای جونگکوک مثل پخش شدن یه فیلم سینمایی توی مغزش بود
چشماش بسته شد و به ۱۰ سال قبل برگشت ...[ فلش بک ]
[پاریس _ فرانسه _ کاخ پادشاهی]
سه روز از مرگ جرج بومونت ، پادشاه سابق فرانسه میگذشت و در این سه روز تهیونگ هرگز از اتاق بیرون نیومده بود . هرچند که خانوادشم سخت نگرفته بودن و فقط دستور داده بودن تا خدمتکار ها وعده های غذاییشو دم در اتاق بزارن.
به هر حال اونا فکر میکردن پسر جوانشون برای پدربزرگش عزاداری میکنه . اما خب ...تهیونگ تمام این سه روز رو تلاش کرده بود تا بتونه اون به ظاهر سم رو از بدنش خارج کنه !
از بریدن قسمت هایی از بدن و حتی گردنش برای خارج شدن خون ...
تا استفراغ های متعدد و به زور که هیچکدوم نتیجه ای نداشت! ( الهی بگردم بچمو🥲)و درآخر به این نتیجه رسیده بود که کاری از دستش بر نمیاد ...
اما اتفاق اصلی زمانی افتاد که تهیونگ به صورت ناخودآگاه توی ذهنش تکرار کرد :
_ چرا پدربزرگ همچین کاری کرد؟و به صورت کاملا اتفاقی قدرت بازگشت به گذشته فعال شد و صحبت های پدربزرگش و دکتر خون آشام ها توی ذهنش مثل یک فیلم اکران شد !
تهیونگ از تمام اون صحبتا فقط یه جمله رو شنید :
[ میدونم که خانوادش کنارش میمونن و حمایتش میکنن ]اگر پدربزرگش همچین حرفی رو گفته بود ینی واقعا خانوادش حمایتش میکردن . پس بعد از کلی فکر کردن تهیونگ تصمیم گرفت که پیش اونا بره و برای یکبار که شده با جسارت حرفشو بزنه .
قطعا پدر و مادرش میتونستن کمکش کنن تا از این وضعیت و این چشمای قرمز خلاص بشه !
توی این سه روز فقط میتونست دندون های نیششو ناپدید کنه که اونم اگر هیجانی میشد کنترلش از دستش خارج میشد !پادشاه و همسر کره ایش همراه با پسر ارشد خانواده ، نامجون ، با سکوت غمانگیزی توی سالن غذاخوری سلطنتی نشسته بودن که صدای گرفته ی پسر کوچکترشون رو شنیدن ...
_ اوما !
این صدای تهیونگی بود که از بچگی با مادرش کره ای و با پدرش فرانسوی صحبت میکرد.
زن با ذوق محسوسی سمت صدا برگشت اما با دیدن چشم های قرمزی که بهش خیره شده بود خودش رو عقر کشید و صدای جیغش سالن رو پر کرد ...پادشاه با ترس همسر و پسر بزرگترش رو پشت خودش پنهان کرد و با لکنت گفت :
×ته ... تهیونگ ؟!
YOU ARE READING
black bell | ناقوس سیاه
Fanfiction( فصل اول ) جونگکوک نگاهی به کلیسا انداخت و سرشو بالاتر برد + ناقوس سیاه؟ تاحالا ندیده بودم یک ناقوس سیاه باشه ! ... اینجا میتونه یه لوکیشن بینظیر برا ضبط فیلم ترسناکا باشه ! شاید یه ویدیوی قنادی اینجا ضبط کردم ... پسر مو سیاه درحال مسخره بازی و ف...