_ part 16 _

1.5K 224 23
                                    

جونگکوک با نگاه غمگینی رو به تهیونگ پرسید :
+ خب بعدش چیشد ؟ ... خانوادت بهش یاد دادن که چطور کنترلش کنی ‌؟!

تهیونگ دوباره پوزخند طعنه آمیزی زد و گفت :
_ خانوادم ؟!

جونگکوک سوالی نگاهش کرد و تهیونگ تصمیم گرفت به جای حرف اضافه دستشو روی شقیقه های پسر بزاره تا خودش ببینه !

و دوباره همه چیز برای جونگکوک مثل پخش شدن یه فیلم سینمایی توی مغزش بود
چشماش بسته شد و به ۱۰ سال قبل برگشت ...

[ فلش بک ]

[پاریس _ فرانسه _ کاخ پادشاهی]

سه روز از مرگ جرج بومونت ، پادشاه سابق فرانسه میگذشت و در این سه روز تهیونگ هرگز از اتاق بیرون نیومده بود . هرچند که خانوادشم سخت نگرفته بودن و فقط دستور داده بودن تا خدمتکار ها وعده های غذاییشو دم در اتاق بزارن.
به هر حال اونا فکر می‌کردن پسر جوانشون برای پدربزرگش عزاداری میکنه . اما خب ...

تهیونگ تمام این سه روز رو تلاش کرده بود تا بتونه اون به ظاهر سم رو از بدنش خارج کنه !
از بریدن قسمت هایی از بدن و حتی گردنش برای خارج شدن خون ...
تا استفراغ های متعدد و به زور که هیچکدوم نتیجه ای نداشت! ( الهی بگردم بچمو🥲)

و درآخر به این نتیجه رسیده بود که کاری از دستش بر نمیاد ...
اما اتفاق اصلی زمانی افتاد که تهیونگ به صورت ناخودآگاه توی ذهنش تکرار کرد :
_ چرا پدربزرگ همچین کاری کرد؟

و به صورت کاملا اتفاقی قدرت بازگشت به گذشته فعال شد و صحبت های پدربزرگش و دکتر خون آشام ها توی ذهنش مثل یک فیلم اکران شد !

تهیونگ از تمام اون صحبتا فقط یه جمله رو شنید :
[ میدونم که خانوادش کنارش می‌مونن و حمایتش میکنن ]

اگر پدربزرگش همچین حرفی رو گفته بود ینی واقعا خانوادش حمایتش میکردن . پس بعد از کلی فکر کردن تهیونگ تصمیم گرفت که پیش اونا بره و برای یکبار که شده با جسارت حرفشو بزنه .

قطعا پدر و مادرش میتونستن کمکش کنن تا از این وضعیت و این چشمای قرمز خلاص بشه !
توی این سه روز فقط میتونست دندون های نیششو ناپدید کنه که اونم اگر هیجانی می‌شد کنترلش از دستش خارج می‌شد !

پادشاه و همسر کره ایش همراه با پسر ارشد خانواده ، نامجون ، با سکوت غم‌انگیزی توی سالن غذاخوری سلطنتی نشسته بودن که صدای گرفته ی پسر کوچکترشون رو شنیدن ...

_ اوما !

این صدای تهیونگی بود که از بچگی با مادرش کره ای و با پدرش فرانسوی صحبت می‌کرد.
زن با ذوق محسوسی سمت صدا برگشت اما با دیدن چشم های قرمزی که بهش خیره شده بود خودش رو عقر کشید و صدای جیغش سالن رو پر کرد ...

پادشاه با ترس همسر و پسر بزرگترش رو پشت خودش پنهان کرد و با لکنت گفت :
×ته ... تهیونگ ؟!

black bell | ناقوس سیاهWhere stories live. Discover now