Red rose...🌹6

209 31 10
                                    

شب قبل..
ـــــــــــــــــ

صدای زنگ بزرگ و مشکی رنگی که بالای عمارت سنگی و بسیار زیبا و قدیمی ای بود به صدا در اومد.. هشدار صدای اون زنگ یه هشدار برای ادم های داخل اون قلعه بود.. چشم های زیبا و مشکی رنگ درشتش با صدای زنگ از هم باز شدن.. ارنجش رو که روی چشم هاش گذاشته بود رو از روی چشم هاش برداشت.. نگاهی به اطرافش کرد و نیشخنده عمیقی رو لبش نشست.. با کمک دست هاش خودش رو بالا کشید و روی مبل سلطنتی قرمز رنگ نشست.. در اتاقش به صدا در اومد.. کسی که پشت در بود صبر نکرد تا جواب اون رو بشنوه و بلا فاصله بعد از زدن در اون رو باز کرد.. و وارد اتاق شد.. قامت بلند و زیبای مشکی پوش پسر به سمت مبل سلطنتی ای که پسر دیگه روش نشسته بود اومد.. موهای پر کلاغی پسر بلند قد و مشکی پوش روی صورتش ریخته بودن و اون رو خیلی زیبا میکردن.. البته اگه کسی از زاتش خبر نداشت بنظرش اون زیبا میومد..
√میساکی.. انگار که وقتشه بدهیمون رو پس بگیریم مگه نه.. زنگ به صدا در اومد.. دیگه وقت خاندان کیم تمومه..
لبخندی رو لب های پسر دیگه که اسمش میساکی بود نشست و بعد صدای ارومش در اتاق پیچید..
§هممم.. من بی صبرانه انتظار این لحضه رو میکشیدم.. کیسوکه..
پسری که کیسوکه صدا زده شده بود به سمت پنجره بزرگی که در اتاق بود و با پرده هایی به رنگ خون تزیین شده بود چرخید.. دست هاش رو داخل جیب شلوارش گذاشت و با پوزخندی در حالی که به ماه سرخ شده نگاه میکرد به ارومی و لحن خوف ناکی گفت..
√منم مثل تو خیلی وقته که انتظار این لحضه رو میکشم برادر.. دیگه وقت ماست که ظاهر بشیم.. بسه هرچقدر که در خفا و تاریکی زندگی کردیم.. از امروز به بعد تنها نژاد برتر دوره گرد ها خواهند بود..
لب های پسر دیگه به سمت بالا کش اومدن و اون هم مثل برادرش به ماه سرخ نگاه کرد.. اره دیگه وقتش بود که نژاد های خون خوار قدرت رو در دست بگیرن.. از امروز اون ها باید قدرت خودشون رو نشون میدادن..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حال
ــــــــ
تو یه احمقی کیم تهیونگ.. نگاهی به ارتفاع زیر پاش کرد و این در ذهنش پیچید.. باید میپرید دیگه نه.. ولی نمیتونست.. چشم هاش رو روی هم فشار داد.. قادر به پریدن از این ارتفاع نبود.. ولی اگه قدرتش رو میخواست باید انجامش میداد.. دست هاش رو باز کرد و کمی بیشتر به جلو رفت.. چشم هاش رو بست و با کشیدن نفس عمیقی.. بلخره خودش رو پرت کرد.. دست هاش رو جلوی صورتش نگهداشته بود و چشم هاش بسته بودن.. داشت با سرعت به سمت زمین میرفت.. چند متر مونده به زمین حاله سبز رنگی که نشان از محافظ بودنش میداد به دورش ایجاد شد و نگذاشت که چیزیش بشه.. با باز کردن چشم هاش روی کمرش دراز کشید و با نفس نفس به اسمون خیره شد.. اب دهنش رو قورت داد.. نمیدونست چرا یهویی انقدر احساس بدی بهش دست داده بود.. با اخم های در هم روی زمین نیم خیز شد..ولی با پیچیدن صدایی در گوشش تنها با چشمانی گشاد شده خیره به روبه رو شد.. جیغ داد و فریاد هایی که در گوشش میشنید.. و صدای هزاران قدمی که در گوشش میپیچیدن.. بوی خون.. از صد فرسخی احساس میکرد.. نفس نفس هایی بدون تپیدن قلب.. بدون گردش خون در رگ هاشون.. وامپایرا.. در ذهنش اکو شد.. به سرعت از جاش پرید و با قدم های بلندی به سمت عمارت حرکت کرد.. داشتن میومدن زودتر از موعد مقرر.. باید به بقیه خبر میداد.. و قبل از اینکه اون ها میرسیدن خودشون رو اماده میکرد..
..
..
با چشم های بسته سرش رو به مبل اسپرت خاکستری رنگی که در سالن عمارت وارثان بود تکیه داده بود و چشم هاش بسته بودن.. با شنیدن صدای برخورد بد در به دیوار عمارت چشم هاش با وحشت باز شدن.. از جا پرید و به سمت در برگشت.. تهیونگ میون چارچوب در ایستاده بود و در حالی که نفس نفس میزد.. چیز مبهمی رو زیر لب زمزمه میکرد.. با ابرو های گره خورده به سرعت سمتش رفت.. با ایستادن جلوش گفت..
~تهیونگا چیزی شده..
سرش رو بالا اورد و نگاه وحشت زدش رو به تنها دختر الفای خاندان دوخت و از بین لب های خشک شدش به ارومی گفت..
€وامپایرا اینجان.. باید هرچه زودتر اماده بشیم قراره یه جنگ داشته باشیـــــــــــــم..
اخر حرفش رو با داد گفت.. صداش اونقدری بلند بود که نامجون رو از کتابخونه بیرون بکشونه.. اولین چیزی که چشم های خستش دید.. تهیونگ و ریوجینی بود که با چشم های گرد بهش خیره بود.. ابرو هاش رو در هم کشید و در حالی که داشت به سمت اونها میرفت به ارومی گفت..
=چیزی شده تهیونگا.. چرا داد میزنی..
با صدای نامجون بهش نگاهش به سمت اون برگشت.. و دوباره حرفش رو تکرار کرد..
€هیونگ وامپایرا دارن میان.. باید اماده بشیم..
وامپایرا..؟! واکنش نامجون هم مثل ریوجین بود ولی زودتر از اون به خودش اومد.. با چشم های ناروم رو به اون دوتا کرد..
=تهیونگا زودتر افراد رو خبر کن..
کمی مکث کرد و اروم تر ادامه داد..
=قطعا قراره یه جنگ داشته باشیم..
تهیونگ سرش رو تکون داد اینبار به ریوجینی که منتظر بهش خیره بود چرخید و گفت..
=باید همه کسایی که توانایی جنگیدن رو ندارن از اینجا خارج بکنی..
ریوجین سری تکون داد.. چشم هاش به رنگ قیر در اومده بودن سیاه چاله های مشکیش خیلی مسمم بودن.. بعد به سرعت از تهیونگ و نامجون جدا شد تا ادم هایی داخل عمارت رو خارج بکنه..
..
..

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now