Red rose...🌹19

55 11 34
                                    

§این ابدا شوخی جالبی نیست تاکی..
دوره گرد سر پایین انداخت و سعی کرد از نگاه کردن به چهره پر شده از خشم اربابش امتناع بکنه.. سپس با صدای اهسته ای جواب داد..
#متاسفم.. ولی واقعیت داره..
خشمی که چهره میساکی رو فرا گرفته بود به یک باره زبانه کشید.. گیلاس شراب سرخی که میون انگشت هاش قرار داشت رو به سمت دیوار پرتاب کرد و دست لا به لای موهای مشکی رنگش فرو کرد..
§کجاست..؟
میساکی پرسید و تاکی سر بالا اورد.. چهره ارباب دوره گرد ها دیگر به خشمگینی قبل نبود انگار که تونسته بود کنترل خودش رو در دست بگیره.. ولی چشم هاش.. برقی که داخلشون روشن شده بود خشم بی حد و اندازش رو نشون میدادن.. دست هاش رو پشت سر گره زد و با خم کردن سر جواب داد..
#داخل زیرزمینه.. الان دستور میدم که به اینجا بیارنش..
§نه.. لازم نیست خودم میرم زیرزمین.. 
میساکی به یک باره با صدای بلندی پاسخ داد و به سرعت سمت در اتاقش حرکت کرد.. اون عجیب شده بود.. تاکی با تمام وجودش میتونست این رو احساس بکنه.. این تعقیرات میساکی بعد از حضور معشوقش هارو بودن.. انگار که اون پسر باعث ضعف میساکی میشد.. دست از گشتن میون افکارش کشید و هل شده با قدم های بلندی پشت سر میساکی شروع به حرکت کرد.. اتفاقی که افتاده بود بسیار نادر بود.. این که قلب یکی از قربانی هاشون بعد از مرگ دوباره شروع به تپیدن بکنه تقریبا غیر ممکن بود.. ولی اون قلب تپنده ای که درون زیرزمین وجود داشت.. جزوی از این اتفاق نادر بود..

..

درون زیر زمین عمارت ایستاده بود.. زیر زمین که با نور اندک مشعل های روشن شده بود.. این زیرزمین بسیار عجیب بود.. چون هر جسم خارجی برای روشنای به داخل میبردن در اونجا نور خودش رو از دست میداد.. به همین خاطر تنها منبع روشنای در اونحا مشعل های قدیمی بود که به دیوار چسبیده و جدا نمیشدن.. صندوقچه کوچک و قهوه ای رنگی چوبی رو به روش روی میز سنگی مسطتیلی شکلی گذاشته شده بود.. صندوقچه ای که درونش اون قلب تپنده وجود داشت.. قلبی که متعلق با کیم جونگکوک یکی از وارثان خاندان کیم بود.. چند قدمی به جلو برداشت و رو به روی میز سنگی ایستاد.. با کشیدن نفس عمیقی دست هاش رو جلو برد و به ارامی در صندوقچه رو باز کرد.. و اون رو دید.. قلب تپنده ای که درون صندوقچه قرار داشت.. تپش های قلب الفای وارث خاندان کیم منظم و ارام بودن.. درست مثل قلبی که درون سینه وجود داشت.. انگار که اون قلب هنوز هم داشت داخل سینه جونگکوک میتپید.. خون های که از لا به لای رگ های قلب بیرون میومدن تقریبا چند سانت از صندوقچه رو پر کرده بود.. با روی هم گذاشتن پلک هاش در صندوقچه رو محکم کوبید و دندون هاش رو روی هم سابید..
§این قلب لعنتی رو در اسرع وقت از بین ببر تاکی.. نمیخوام که هیچ اسری ازش داخل عمارت من باشه..
تاکی سر خم کرد و میساکی با فاصله گرفتن از میز سنگی به سمت در زیرزمین رفت و به سرعت از اونجا خارج شد..

..
..

..
..

زیبا کلمه ای در وصف چمن زاری که درش بود میتونست به زبون بیاره.. دور اطرافش پر شده از گل های مختلفی بود که اسم بعضی از اون هارو به خاطر نداشت.. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و باعث تکون خوردن شاخه درختی که زیرش نشسته بود و گل های که در اطرافش قرار داشتن شده بود.. چشم بست و با اوردن تبسمی بر روی لب هاش دم عمیقی از رایحه گل های اطرافش گرفت.. نمیدونست در کجاس.. مغزش درست مثل یه کاغذ سفید شده بود.. بدون هیچ خاطره ای.. با اینکه در ساعات اولیه بیدار شدنش گیج میزد.. و نزدیک بود بخاطره بخاطر نداشت هیچ یک از خاطراتش دیوانه بشه.. ولی الان در ارامش کامل به سر میبرد.. بدوت هبچ افکار تاریکی که در سرش پرسه بزنه.. هیجانش باعث درخشیدنه چشم های بنفش رنگش شده بود.. لبخندی بزرگی روی لب هاش نقش بسته بود.. کف دست هاش رو بر روی زمین گذاشت و با کمک اون ها از روی زمین بلند شد.. یادش بود که اوایل حضورش در اینجا حتا بخاطر نداشت که چطور حرف بزنه یا راه بره.. درست مثل یک کودک تازه متولد شده.. بعد از گذشت چندین ساعت.. یک روز و شاید هم دو روز.. بلخره راه رفتن رو یاد گرفته بود حرف زدن رو هم.. هرچند کم کمی به یاد داشت.. ولی باقی خاطراتش.. هیچ کدوم از اونها در خاطرش نبودن.. زمانی که داشت سعی میکرد راه رفتن رو یاد بگیره.. همین دور و اطراف یک رودخانه بزرگ یافته بود.. دلش میخواست که دوباره به سمت رودخانه بره.. اونجا زیادی زیبا بود.. و ارامشی که از اون مکان میگرفت حتا از ارامشش در اینجا هم بیشتر بود.. پس از تپه پایین رفت و به سمت جای که رودخانه رو یافته بود حرکت کرد.. هنوز چند دقیقه ای بیشتر از حرکت کردنش نگذشته بود که صدای رودخانه به گوشش رسید.. به قدم هاش سرعت داد و چند ثانیه بعد رودخانه ای که اب بسیار شفافی داشت جلوی چشم هاش پدید گشت.. برق درون چشم هاش شدت یافت و لبخندی که لب هاش رو تزیین کرده بود پرنگ تر شد..
با نشستن کنار رودخانه باریک دست داخل اب فرو کرد و شونه هاش از خنکی اب جمع شدن و خنده ارومش شنیده شد..
در چند قدمی اون پسر که تمام حواسش معطوف رودخانه شده بود.. دختر با لباس سر تا پا سفید در حالی که موهای به رنگ شبش روی شانش ریخته بودن ایستاده بود.. دختر در حالی که دامن بلند لباسش رو در دست گرفته بود با سری کج شده و نگاهی گیج داشت به حرکات پسر نگاه میکرد.. و بلخره به خودش جرعت داد و با قدم های اهسته ای شروع به حرکت سمت پسر کرد.. با فاصله کمی ازش ایستاد و انگار که اون پسر هنوز هم متوجهش نشده بود.. پس سرفه ارومی کرد و گفت..
#هی..
پسر که انگار داخل خلسه پر شده از ارامشی گیر افتاده بود.. با صدای دختر از جا پرید و چشمان گرد شدش رو به اون دوخت.. لبخند بزرگی روی لب های دختر سفید پوش بخاطر نمایان شدن چهره بامزه پسر نشست.. با جمع کردن دامنش در حالی که کنار اون مینشست دستش رو داخل اب فرو برد و با برگردوندن سر به سمت پسر گفت..
#تاحالا اینجا ندیدمت تو کی هستی..؟
پسر گیج چند باری پلک هاش رو روی هم گذشت و بعد انگاری که تازه جمله های که اون به زبون اورده بود رو درک کرده بود.. شمرده شمرده و با صدای ارامی جواب داد.. 
%نمیدونم.. یادم.. نیست..
بخاطر از دست دادن حافظش کمی میون کلماتش وقفه میفتاد تا جمله های درست رو برای جواب به اون دختر پیدا بکنه.. دختر لب هاش رو کش داد و با گرفتن نگاهش از پسر دامنش رو بالا تر داد و با نمایان کردن پاهای سفید رنگش اون هارو داخل اب فرو کرد و در حالی که با لبخند بزرگ روی لبش چشم میبست زمزمه کرد..
#همه وقتی اولش میان اینجا چیزی یادشون نیست.. درکل مهم نیست من نایونم..
با باز کردن چشم هاش لبخند دندون نمایی زد که دندون های بامزش رو نمایان کرد و بعد دستش رو به سمت پسر گرفت.. پسر چند ثانیه ای به دست نایون خیره شد و بعد مردد دستش رو داخل دست اون گذشت.. و نایون هم همراه با خنده های ریز ریزی شروع به تکون داد دستش کرد..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora