Red rose...🌹4

228 36 16
                                    

چشماش بسته بود و از بادی که لای موهاش میپیچید و اون هارو بهم میریخت لذت میبرد.. موهای بلند نعناعی رنگش روی صورتش میریختن.. و باعث میشدن که لبخنده زیبای رو لب هاش بشینه.. چشم هاش رو اروم باز کرد و به حیات که با چراغ هایی که در اون بود روشن شده بود و در شب هم از زیبایی خاصی برخوردار بود نگاه کرد.. سرش رو از روی زانوهاش برداشت و اون رو تکون داد تا موهای فر و نرمش از روی چشم هاش کنار برن.. اون عاشق وقت هایی بود که میتونست در شب هم به منظره ای که از پشت پنجره اتاقش میدید نگاه بکنه.. و بیشتر از اون عاشق تماشا کردن تصویر ماه که روی برکه کوچیکی که دقیقا زیر پنجره اتاقش قرار داشت بود.. اون از شب خوشش میومد.. چون زیبا بود و تاریک.. نیازی نداشت که تاریکیش رو مخفی بکنه.. چون اون حتا تاریک ترین نقطش هم زیبا بود.. اون از زمان هایی که باد لای موهای نعناعی رنگ فر و بلندش میپیچید و اون هارو به هم میریخت خوشش میومد.. ارامشی که اون موقه داشت رو نمیتونست با هیچیزی مقایسه بکنه.. نفس عمیقی کشید و چشم های مشکی رنگ گربه مانندش رو بست.. بعلاوه ارامشی که از باد خنکی که به صورتش برخورد میکرد و لای موهاش میپیچید.. میتونست سوزشی رو روی شونش حس بکنه.. البته که میدونست اون سوزش بخاطره چیه.. اون بخاطر مارک شبدر چهار برگ بی رنگ با جای دندون های الفای چشم ابی.. دورغه اگه میگفتیم که اون هنوز از صاحب اون چشم های ابی نمیترسید.. با باز کردن چشم هاش و با بهم فشردن لب هاش رو هم از روی لبه پنجره بلند شد و با قدم های ارومی به سمت اینه قدی که کنار تختش قرار داشت رفت.. دونه به دونه دکمه های شیشه ای پیراهن سفید رنگش رو باز کرد.. اون رو از روی شونه هاش به پایین هل داد.. شبدر چهار رنگی که دقیقا چهار سال پیش زمانی که اون الفای چشم ابی نیش هاش رو داخل شونش فرو برده بود ایجاد شده بود.. دستش رو جای دندون های الفای چشم ابی کشید.. هنوز هم میتونست درد بی پایانی رو که وقتی نیش های الفا روی شونش نشستن رو احساس بکنه.. ابی های که وقتی از اون جدا شد پر شده از پشیمونی بود.. هنوز صدای فریادش توی گوشش میپیچید.. هنوز هم خودش رو یادش بود که دستش رو روی شونش با مارک نصفش گذاشت و گوشه اتاق توی خودش جمع شد بود.. از سوز سردی که به بدنش برخورد میکرد خودش رو جمع بکنه.. دستش رو دوباره به سمت دکمه های پیراهنش برد و دوباره شروع به بستن دکمه هاش کرد.. به ارومی دوباره به سمت پنجره رفت و با نشستن روی لبش به ماه کاملی که در اسمون بود خیره شد.. علاقه گرگ ها به ماه.. یا شاید هم الهه که درونش زندگی میکرد ستودنی بود.. ولی خوب این فقط یک افسانه بود.. و الهه زیبای ماه هم در کنار اون ها بر روی زمین زندگی میکرد.. نگاهش عجیب بود.. با بیاد اوردن دوباره الفای چشم ابی دوباره نگاهش رنگ باخته بود.. هنوزم میترسید.. وقتی که بهش فکر میکرد انتظار نداشت که اولین دیدارش با یکی از جفت هاش اینجوری رغم بخوری.. درسته که اون رو میشناخت.. چون اون هم یکی از اعضای خانوادش بود.. ولی اون موقه داشت اون رو برای اولین بار بعنوان جفتش میدید.. انتظار چنین برخوردی رو ازش نداشت.. خیلی خسته بود با چشم هایی که به زور اون هارو باز نگه داشته بود لباس هاش رو عوض کرد و به سمت تختش رفت و روی اون دراز کشید.. و در ارز چند ثانیه به خواب فرو رفت.. نور ماه روی صورتش افتاده بود و موهای نعناعیش شلخته روی پیشونیش ریخته بودند و داشت از بین لب های نیمه باز و صورتی رنگ باریکش به ارومی نفس میکشید .. از خیلی وقت پیش میگفتن که اگه نور ماه روی صورتت بیفته یعنی این که الاهه ماه داره ازت مراقبت میکنه.. یعنی الان الاهه ماه داشت از اون مراقبت میکرد..؟! شاید..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora