The night

65 10 0
                                    

چند روزی از ماجرای نامجون گذشته بود و تقریبا همه چیز از یادها رفته بود.
جونگکوک توی روز به چندتا فعالیت اعم از کلاس هاش، وقت گذروندن با دوست هاش، هر از گاهی سر زدن به جیونگ حتی به بهانه ی رد شدن از محل کارش و ... بسنده می‌کرد و همه چیز رو قبل از ورود به اتاقش توی خوابگاه، پشت در رها می‌کرد. چون اون سمت در، توی اتاق چیزی بود که درصدی دوست نداشت قاطی بقیه ی مزخرفات روز بشه.

هرروز بعد از اتلاف انرژی اون بیرون به اتاق برمی‌گشت و با دیدن تهیونگ پنجاه درصد از شارژش درجا پر می‌شد.
احساس به شدت خوبی که از وقت گذروندن با اون پسر عایدش می‌شد، اینقدر براش خاص بود که فکر می‌کرد اگه حتی کمی از روزش رو قاطیش کنه به ساحت مقدسش بی احترامی کرده.
پس هرشب سعی می‌کرد تا حد ممکن ذهنش رو فقط توی اون محیط و روی تهیونگ متمرکز کنه و ازش لذت ببره.
البته که همیشه هم موفق نبود، چون اگر هیچوقت روز رو قاطی تهیونگ نمی‌کرد پس پیش کی از باباش و خواهرش و استاد خیکیش و اون پسره که بهش تنه زد رد شد و ليوان شیری که گوارشش رو بهم ریخته غر می‌زد؟ به نظر خودش سعی می‌کرد چیز های مهم رو باهاش به اشتراک بذاره. نمی‌تونست کمکی کنه که بهم ریختن تاب موهاش توی باد ساعت شش و چهل و هشت دقیقه ی صبح هم چیز مهمی حساب می‌شد‌.

اون شب هم مثل شب های دیگه به محض وارد شدن به اتاق، شروع به اشتراک گذاری اخبار مهم روز کرد.
:" امروز دوست پسر سابق سری رو دیدم."
:" همون که فکر می‌کنه تو دوست پسر جدیدشی؟" تهیونگ درحالی که فنجون نسکافه اش رو از لب هاش فاصله می‌داد گفت و به جای سلامی که جفتشون خوردن، سر تکون داد.
:" آره همون. و یه جوری نگاهم می‌کرد. ترسناک بود."
:" احتمالا می‌خواست بکشتت؟"
:" اینجور به نظر می‌رسید."
:" به دوستت تبریک بگو رابطه اش قراره برگرده." تهیونگ با زبون زدن لب هاش گفت و فنجونش رو بالا آورد تا انگار چیزی رو روش بررسی کنه.
:" چه خبر از تو؟"
:" هیچی. می‌خوری؟" تهیونگ دوباره با یک کلمه به کل مکالمه پایان داده بود و جونگکوک هم تصمیم گرفت این بار دیگه تلاشی برای ادامه دادن نکنه.
تصمیمی که تقریبا پنجاه و دو بار قبلی هم گرفته بود اما توی پنجاه و یکیش شکست خورده بود. اون یک بار هم تهیونگ رفت دستشویی پس طبیعتا یک برد اجباری برای جونگکوک حساب می‌شد.
:" نه. نوش جونت." جونگکوک آروم جواب داد و سمت کمدش رفت تا وسایلش رو جا به جا کنه و دوش بگیره.
در همون حین بعد از کمی سکوت، تهیونگ مکالمه ی جدیدی شروع کرد که ازش بعید بود:" وضعیتت توی قلعه چطوره؟"
مکالمه ای که جونگکوک رو چند ثانیه همونجا جلوی کمد نگه داشت.
تمام شب هایی که گذشت؛ قبل از خواب منتظر تهیونگ می‌موند اما اون پسره انگار که اصلا وجود نداره، حتی بهش سر نمی‌زد. انگار اگه جونگکوک نگه - من دارم آتیش می‌گیرم. لطفا بیا نجاتم بده. - تهیونگ هم قرار نیست سراغی ازش بگیره.
البته بخاطر تمرکزی که نداشت مطمئن هم نبود که کل روز تنهاست یا نه، اما تا جایی که می‌دونست تهیونگ زیاد بهش سر نمی‌زد و به نظرش همین برای قضاوتش کافی بود.

Wierd StarWhere stories live. Discover now