p1

2.3K 62 36
                                    

اگر بخوام خودم و دنیام و برای کسی توصیف کنم انقدر کوچیک و ناچیزه که یه پاراگراف هم براش زیادیه دنیای من یه چار دیواری کوچیکه که شاید به باغ پشت پنجره منتهی بشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


اگر بخوام خودم و دنیام و برای کسی توصیف کنم انقدر کوچیک و ناچیزه که یه پاراگراف هم براش زیادیه دنیای من یه چار دیواری کوچیکه که شاید به باغ پشت پنجره منتهی بشه . چیزی پشت این دیوارای آجری نیست که بخوام دنبالش کنم . و رویایی ندارم که براش از در خونه خارج بشم . روزام و شب میکنم و شبام و صبح . مثل یه روح لابه لای آدمای این خونه زندگی میکنم و کسی من و نمیبینه . علاقه ای به هم صحبتی با هیچکس ندارم و اصلا موندم چرا زندگی میکنم ؟
افسردگی ندارم ولی زندگی لذت‌بخشی هم ندارم . درگیر یه زندگی معمول اما یک ادم غیر معمولم .
غیر معمول ازین بابت که فاصله ی سنیم با خواهر برادرام به بالای بیست سال میرسه و حتی از نوه های خانواده هم کوچیک ترم .
پدر و مادرم آخر عمری فیلشون یاد هندستون کرد و یه شب با خودشون گفتن چرا که نه ؟
و 6 ماه بعد دنیا اومدم . دختری که باید کوچیک ترین نوه ی خانواده میشد در واقع خاله ای شد که از برادر زاده و خواهر زاده هاش هم کوچیک تر بود . اسمم و مرسانا به معنی معجزه یا هدیه از طرف خدا گذاشتن .
به خیال خودشون هدیه بودم بیچاره ها نمیدونستن قراره 19 سال بعد تنشون و تو گور بلرزونم .
البته بگم من تلاش کردم نزارم ولی اون خیلی وحشی بود .
بی راه نیست که همه ازش میترسن و تا میبیننش سر و میندازن پایین و راهشون و کج میکنن .
بچه ی شر خانواده . پسر ناخلف برادر بزرگه ام .
کسی که هیچکس موفق به تربیتش نشده و حتی بزرگا هم حواسشون هست که پرشون به پرش گیر نکنه .
حتی اسمش نیومده داستانم و خراب کرد . زندگی من دقیقا مثل یه موسیقی بی کلام پیانو بود که اون با سبک راک اند رولی شیطانیش هرچی داشتم و نداشتم و نابود کرد و به وحشیانه ترین موسیقی دنیا تبدیلش کرد .

سینی شربتا برام سنگین بود و دستام داشت میفتاد .
منتظر اشاره آهو خواهر کوچیکم بودم که برم و پذیرایی ازاین قوم ندید بدید و شروع کنم .
حالا اگه خانجون بود زبونش و گاز میگرفت و با لهجه ترکی بامزش بهم بد و بیراه می‌گفت .
خدا رحمتت کنه که رفتی و من و با این دیوونه ها تنها گذاشتی .
_ حواست کجاست ؟
نامحسوس از جا پریدم . صدای جلنگ جلنگ لیوانا بلند شد .
داریوش دستای خیسش و با شلوارش پاک کرد و با سر به مهمونا اشاره کرد .
_ قیافش دیگه داره کج و کوله میشه فکر کنم باتوعه
هول زده به آهو نگاه کردم که با چشمای به خون نشستش چش و ابرو تکون میداد و فقط نوربالا نمیزد .
با عجله به سمت سالن پاتند کردم که نوک پام گرفت به فرش و نزدیک بود حیثیت کل خاندان و به باد بدم که داریوش تندی به دادم رسید .
_ عه مواظب باش
لباسم و گرفت تا نیفتم و سینی و با اون یکی دستش نجات داد .
_ ببخشید ببخشید پام گیر کرد
قبل از اینکه موعظه اش و با اون اخما شروع کنه سینی و قاپیدم و وارد سالن شدم .
دستام عرق کرده بود و سینی برام لیز شده بود .
به سمت آهو رفتم و قبل خم شدن با اشاره اش به سمت بزرگ آقا سریعا تغیر مسیر دادم .
خدا بگم چیکارتون نکنه کمر واسم نموند . وقتی آخرین شربت هم تعارف کردم صاف شدم و سینی بدست کنار آهو ایستادم .
هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط نگاه آدمای حاضر در مجلس بود که با تیر به سمت همدیگه پرتاب میشد .
با صدای کوبیده شدن سه مرتبه عصاش ، همه ی توجه ها به سمتش برگشت .
قبول دارم پیر مرد سرحالیه .
سر عصای عقابی شکلش طلا کاری شده بود و سیبیلای سفیدش و با کتیرا صیقل داده بود و کلاه خانیش و سرش گذاشته بود .
انگار درسته از کتابای تاریخ پریده بود بیرون .

برادر زاده وحشی من Where stories live. Discover now