اگر بخوام خودم و دنیام و برای کسی توصیف کنم انقدر کوچیک و ناچیزه که یه پاراگراف هم براش زیادیه دنیای من یه چار دیواری کوچیکه که شاید به باغ پشت پنجره منتهی بشه . چیزی پشت این دیوارای آجری نیست که بخوام دنبالش کنم . و رویایی ندارم که براش از در خونه خارج بشم . روزام و شب میکنم و شبام و صبح . مثل یه روح لابه لای آدمای این خونه زندگی میکنم و کسی من و نمیبینه . علاقه ای به هم صحبتی با هیچکس ندارم و اصلا موندم چرا زندگی میکنم ؟
افسردگی ندارم ولی زندگی لذتبخشی هم ندارم . درگیر یه زندگی معمول اما یک ادم غیر معمولم .
غیر معمول ازین بابت که فاصله ی سنیم با خواهر برادرام به بالای بیست سال میرسه و حتی از نوه های خانواده هم کوچیک ترم .
پدر و مادرم آخر عمری فیلشون یاد هندستون کرد و یه شب با خودشون گفتن چرا که نه ؟
و 6 ماه بعد دنیا اومدم . دختری که باید کوچیک ترین نوه ی خانواده میشد در واقع خاله ای شد که از برادر زاده و خواهر زاده هاش هم کوچیک تر بود . اسمم و مرسانا به معنی معجزه یا هدیه از طرف خدا گذاشتن .
به خیال خودشون هدیه بودم بیچاره ها نمیدونستن قراره 19 سال بعد تنشون و تو گور بلرزونم .
البته بگم من تلاش کردم نزارم ولی اون خیلی وحشی بود .
بی راه نیست که همه ازش میترسن و تا میبیننش سر و میندازن پایین و راهشون و کج میکنن .
بچه ی شر خانواده . پسر ناخلف برادر بزرگه ام .
کسی که هیچکس موفق به تربیتش نشده و حتی بزرگا هم حواسشون هست که پرشون به پرش گیر نکنه .
حتی اسمش نیومده داستانم و خراب کرد . زندگی من دقیقا مثل یه موسیقی بی کلام پیانو بود که اون با سبک راک اند رولی شیطانیش هرچی داشتم و نداشتم و نابود کرد و به وحشیانه ترین موسیقی دنیا تبدیلش کرد .سینی شربتا برام سنگین بود و دستام داشت میفتاد .
منتظر اشاره آهو خواهر کوچیکم بودم که برم و پذیرایی ازاین قوم ندید بدید و شروع کنم .
حالا اگه خانجون بود زبونش و گاز میگرفت و با لهجه ترکی بامزش بهم بد و بیراه میگفت .
خدا رحمتت کنه که رفتی و من و با این دیوونه ها تنها گذاشتی .
_ حواست کجاست ؟
نامحسوس از جا پریدم . صدای جلنگ جلنگ لیوانا بلند شد .
داریوش دستای خیسش و با شلوارش پاک کرد و با سر به مهمونا اشاره کرد .
_ قیافش دیگه داره کج و کوله میشه فکر کنم باتوعه
هول زده به آهو نگاه کردم که با چشمای به خون نشستش چش و ابرو تکون میداد و فقط نوربالا نمیزد .
با عجله به سمت سالن پاتند کردم که نوک پام گرفت به فرش و نزدیک بود حیثیت کل خاندان و به باد بدم که داریوش تندی به دادم رسید .
_ عه مواظب باش
لباسم و گرفت تا نیفتم و سینی و با اون یکی دستش نجات داد .
_ ببخشید ببخشید پام گیر کرد
قبل از اینکه موعظه اش و با اون اخما شروع کنه سینی و قاپیدم و وارد سالن شدم .
دستام عرق کرده بود و سینی برام لیز شده بود .
به سمت آهو رفتم و قبل خم شدن با اشاره اش به سمت بزرگ آقا سریعا تغیر مسیر دادم .
خدا بگم چیکارتون نکنه کمر واسم نموند . وقتی آخرین شربت هم تعارف کردم صاف شدم و سینی بدست کنار آهو ایستادم .
هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط نگاه آدمای حاضر در مجلس بود که با تیر به سمت همدیگه پرتاب میشد .
با صدای کوبیده شدن سه مرتبه عصاش ، همه ی توجه ها به سمتش برگشت .
قبول دارم پیر مرد سرحالیه .
سر عصای عقابی شکلش طلا کاری شده بود و سیبیلای سفیدش و با کتیرا صیقل داده بود و کلاه خانیش و سرش گذاشته بود .
انگار درسته از کتابای تاریخ پریده بود بیرون .
YOU ARE READING
برادر زاده وحشی من
Romance« این قرص و بخور .. مطمئنا نمیخوای از برادر زاده ات حامله شی .. منم نمیخوام بابای بچه ات بشم » روز های پارت گذاری : شنبه و یکشنبه