P11

742 43 131
                                    

به طرز عجیبی از اون شب به بعد  دیگه ندیدمش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.







به طرز عجیبی از اون شب به بعد  دیگه ندیدمش . کم کم داشتم فک میکردم اون شب فقط یه کابوس بوده و بس

_ مرسانا

رشته ی افکار پوسیدم پاره شد . نگاه گیجم بینشون چرخید

_ بله ؟

_ آقا بزرگ منتظر جوابته

کلافه از پنجره به بیرون خیره شدم . چرا دیگه هیچ چیز رنگی نداشت .. انگار تو این دنیای خاکستری گیر کردم

دیگه بیشتر از این توانایی مقاومت ندارم . شکستم

این سفر فقط برای راضی کردن من برنامه ریزی شده بود .  میخوان ویلای اجدادیمون و بکوبن و ازش برج بسازن .

اون خونه پر از خاطره اس . دونه به دونه آجراش چه ماجراهایی و که به خودشون ندیدن .

آقا بزرگ و چجوری راضی کرده بودن با من حرف بزنه  ؟

چطور میتونست همچین کاری و با درختای چند صد ساله خونه اش بکنه ؟

بافت قدیمی و سنتی خونه ی قشنگمون که شکاف زمانی بزرگی تو مدرنیته است و میخوان خراب کنن .

بین این همه زخم دردی که دارید بهم میزنید و کجای دلم بزارم

_ مرسانا

با دادی که سرم کشیدن شونه هام پرید

آقا بزرگ دستش و روی شونه داریوش گذاشت و چشماش و بست .

_ بزارید فکراش و بکنه

رو کرد سمت زینت و عصاش و سمت صورتش  گرفت

_ هی عروس ناهار ما چیشد

آهو دستم و گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم

_ مرسانا به فکر ماهم باش خودت میدونی که مشکلاتمون کم نیست بزار ارث بابا  بینمون برابر تقسیم بشه این قدر خود خواه نباش

برادر زاده وحشی من Where stories live. Discover now