p9

982 41 98
                                    


این دردی که من و از درون میخورد .. ابدا فیزیکی

نمیتونست باشه .

این تنگی نفس .. این احساس چندشی که سطح پوستم

و در بر گرفته بود .

حالم خوب نیست ..

دوست داشتم اوق بزنم .. و جونم بالا بیاد .

اره این دل کثیفم دوست داشت زندگیش و بالا بیاره ..

کل حس های بد دنیا رو در نظر بگیر .. همشون

تو سینم چرک کرده بود ..

گناهی که مرتکبش شدیم .. مثل عفونت تو ذهن و

بدنم پخش میشد .

پشیمونی عین خوره داشت مغزم و میخورد ..

زانوهام و بغل کردم .. اشکام قطره قطره از تیغه ی بینیم

سر میخورد و روی چرم ماشینش میریخت .

حالم بده .. خیلی بد

دردی که تو کمرم میپیچید با سوزش زیر دلم ثانیه به

ثانیه ی اون رابطه ی حروم و یادم مینداخت ..

آتش بهم تجاوز کرد ..

تجاوز ؟ ... طبیعیه که زیر متجاوزم ارضا شده بودم ؟

طبیعی نیست ..

حس دستای زمختش روی پوست برهنم تحریکم کرده

بود .. دلم میخواد بمیرم .

بیشتر تو خودم فرو رفتم .. بعد اینکه ارضا شد ، دیگه

کاریم نداشت .. انگار براش وجود خارجی نداشتم .

دیگه بود و نبودم واسش مهم نبود

صندلیا عقب .. به پهلو دراز کشیده بودم و بی صدا اشک

میریختم .

ماشین با جیغ ترمز ایستاد .. وقتی پیاده شد گریه

بی صدام تبدیل به هق هق شد .

آتش بود

درست مثل اسمش دور بدنم پیچید و روحم و سوزوند

رد سوختگی که بجا گذاشت عمیق تر از چیزیه که

کلمات بتونن بار توصیفش و به دوش بکشن ..

داغی رو دلم گذاشت که هیچ وقت خوب نمیشه

نمیدونم چند بار ایستادیم و از ماشین پیاده شد ..

اینکه کجا میرفت هم نفهمیدم ..

تو دنیای خودم بودم و برای مرسانایی که خاکستر کرده

بود .. عزاداری میکردم

چهل روز پیش پدرم و از دست دادم و امروز .. خودم

_ پیاده شو

با صدای خشنش که هیچ لطافتی نداشت نگاهش کردم

برادر زاده وحشی من Where stories live. Discover now