( پیشاپیش ورودتون و به خصوصی ترین لحظات مرسانا و آتش خوش آمد میگم .. قراره کارا خاک برسری کنن 😈)
انگار سنگ ریخته بودم توش .. لامصب تکون نمیخورد ..
سنگینی چمدون و کشاب و کمدای خالیم توضیح میداد .
یک ..
دو ..
سه ..
یا رضا شاه فقیه
دستم درد گرفت .. ولی بلندش کردم
با نفس حبس شده حملش کردم و بالای پله ها ناغافل
ول شد و چرخش پام و له کرد .
مردمکام گشاد شد .. میخواستم نعره بزنم ولی با
دیدن آتش که ساک بدست از اتاق آقاجون خارج میشد
یاد آبرو ریزی دیشب افتادم و درد یادم رفت .
به طرز ضایعی عینک آفتابیم و با یه تکون رو چشمام
انداختم و چرخیدم ..
نمیدونم چرا فکر کردم با این حرکت نامرئی میشم ..
دسته ی چمدون و چنگ زدم و به راه طویل پله ها خیره
شدم .
عمرا بتونم این همه پله و به سلامت پشت سر بزارم
کنارم که رسید استپ زد .. سنگینی نگاهش .. نیم
رخ صورتم و به گز گز انداخت .
جلوی خودم و گرفتم نگاش نکنم .
نزدیک به یک دقیقه همینجوری گذشت که بلاخره
گفت
_ کمک میخوای ؟
بعد آبرو ریزی دیشب ؟ مبل و پتو گوشی ؟
هرگز
_ لازم نکرده وضعیت تحت کنترلمه
از تو صورتم عقب کشید و با صدایی که رگه های خنده
داشت گفت
_ عقب نمونی
پله هارو دو تا یکی داشت میرفت پایین که باز از اون
حرکتا جنجالی زدم
چمدون شوت شد و با صدای
نابهنجاری سریع تر از آتش به پایین پله ها رسید
به سختی جلوی خودم و گرفتم نزنم زیر خنده
شانس آورد بدنش و کنار کشید .. وگرنه الان دوتایی اون
پایین منتظرم بودن
_ عادت ندارم عقب بمونم
از کنارش که رد میشدم لبخند پت و پهنی زدم
ابهتم دو ثانیه هم دووم نیاورد و با نیشخندی
خرابش کرد
_ بهتر .. منظره عقبت و بیشتر دوست دارم
YOU ARE READING
برادر زاده وحشی من
Romance« این قرص و بخور .. مطمئنا نمیخوای از برادر زاده ات حامله شی .. منم نمیخوام بابای بچه ات بشم » روز های پارت گذاری : شنبه و یکشنبه