p5

721 40 121
                                    

( پیشاپیش ورودتون و به خصوصی ترین لحظات مرسانا و آتش خوش آمد میگم .. قراره کارا خاک برسری کنن 😈)

انگار سنگ ریخته بودم توش .. لامصب تکون نمیخورد ..

سنگینی چمدون و کشاب و کمدای خالیم توضیح میداد .

یک ..

دو ..

سه ..

یا رضا شاه فقیه

دستم درد گرفت .. ولی بلندش کردم

با نفس حبس شده حملش کردم و بالای پله ها ناغافل

ول شد و چرخش پام و له کرد .

مردمکام گشاد شد .. میخواستم نعره بزنم ولی با

دیدن آتش که ساک بدست از اتاق آقاجون خارج میشد

یاد آبرو ریزی دیشب افتادم و درد یادم رفت .

به طرز ضایعی عینک آفتابیم و با یه تکون رو چشمام

انداختم و چرخیدم ..

نمیدونم چرا فکر کردم با این حرکت نامرئی میشم ..

دسته ی چمدون و چنگ زدم و به راه طویل پله ها خیره

شدم .

عمرا بتونم این همه پله و به سلامت پشت سر بزارم

کنارم که رسید استپ زد .. سنگینی نگاهش .. نیم

رخ صورتم و به گز گز انداخت .

جلوی خودم و گرفتم نگاش نکنم .

نزدیک به یک دقیقه همینجوری گذشت که بلاخره

گفت

_ کمک میخوای ؟

بعد آبرو ریزی دیشب ؟ مبل و پتو گوشی ؟

هرگز

_ لازم نکرده وضعیت تحت کنترلمه

از تو صورتم عقب کشید و با صدایی که رگه های خنده

داشت گفت

_ عقب نمونی

پله هارو دو تا یکی داشت میرفت پایین که باز از اون

حرکتا جنجالی زدم

چمدون شوت شد و با صدای

نابهنجاری سریع تر از آتش به پایین پله ها رسید

به سختی جلوی خودم و گرفتم نزنم زیر خنده

شانس آورد بدنش و کنار کشید .. وگرنه الان دوتایی اون

پایین منتظرم بودن

_ عادت ندارم عقب بمونم

از کنارش که رد میشدم لبخند پت و پهنی زدم

ابهتم دو ثانیه هم دووم نیاورد و با نیشخندی

خرابش کرد

_ بهتر .. منظره عقبت و بیشتر دوست دارم

برادر زاده وحشی من Where stories live. Discover now