Part 1

149 23 8
                                    


جان توی خیابون خلوت حرکت می‌کرد. آسمون، بر خلاف وضعیت روح و روانش، درخشان و پر طراوت بود. پدرش اون رو فرستاده بود تا از نزدیک‌ترین کافه قهوه بخره. و خب اونم آدمی نبود که روی حرف پدرش نه بیاره. کافه شلوغ و پر از آدم بود. مثل اینکه اطراف اون محدوده، کافه‌ی دیگه‌ای وجود نداشت.

با ورود جان، زنگ متصل به در به‌صدا در اومد. نگاهی به صف طولانیِ صندوق انداخت و دوباره آه کشید. 15 نفر جلوی اون ایستاده بودن. واقعا از اینکه روی پدرش رو زمین ننداخته بود احساس پشیمونی می‌کرد.

موبایلش رو در آورد و اعلاناتش رو بررسی کرد. آخرین پست پسرعموش رو باز کرد. یک سلفی که هایکوان کنار یک پورشه از خودش گرفته بود.

"یه خوش‌گذرونیِ فوق‌العاده با یه همراه فوق‌العاده"

جان با دیدن این کپشن، چشماش رو توی کاسه چرخوند. هیچ وقت از این لوس بازیای مسخره و بی‌معنی خوشش نمیومد. پستش رو لایک کرد و از صفحه‌اش خارج شد. تصمیم گرفت اخبار رو بررسی کنه.

انگشتان سریعش با مهارت روی صفحه حرکت می‌کردن. خبر به‌خصوصی چشمش رو گرفت. خبر نگار، صاف و موقر رو‌به‌روی دوربین ایستاده بود و با جدیت تمام به صفحه خیره شده بود. انگار می‌خواست با نگاهش لنز دوربین رو سوراخ کنه.

«تیغه‌ی سرخ باری دیگر با به جا گذاشتن قربانیِ دهم، حضورش رو به همه‌ی ما یادآور شد. قربانی، آقای پارک، تاجری شناخته شده و سخاوتمند با نامی آشنا در بازارِ کار. امضای ویژه‌ی تیغه‌ی سرخ، رز حک شده با چاقو روی بدن قربانی، روی سینه‌ی جناب پارک پیدا شده. مسئولین هنوز هم به دنبال این تهدید اجتماعی هستند. ما به تمام مردم هشدار می‌دهیم که از تردد در کوچه‌ها و خیابان‌های خلوت، و همینطور رفت و آمد در ساعات دیر وقت اجتناب کنند...»

هه، قربانیِ دهم.

اعلانی بالای صفحه‌ی تلفن مشخص شد. اون رو باز کرد.

«رفییییق! اخبارو دیدی؟ دوباره کار تیغه‌ی سرخه. توی اداره غوغا شده. منم فعلا توی دستشویی پناه گرفتم. لعنت بهش. کاش من برای خریدن قهوه داوطلب شده بودما.» پیام از طرف هایکوان بود.

«برو بابا. با کمال میل می‌ذاشتم به جای من بیای توی صف وایسی» جان سرش رو بلند کرد تا دوباره صف رو بررسی کنه. هنوز پنج نفر جلوی اون ایستاده بودن. با لرزیدن دوباره‌ی تلفنش، حواسش رو به اون داد.

«فقط جون مادرت زود برگرد. همه‌ی اون پیرمردا افتادن به جونمون. دلم نمی‌خواد تنها کسی باشم که وسط این بلبشو گیر کرده.» و بعدش یک استیکر ملتمس هم فرستاده بود.

جان جواب داد: «باشه جوش نزن» و دوباره مشغول خوندن اخبار شد.

وقتی بالاخره نوبتش رسید، مرد جوانی اون رو مخاطب قرار داد. «چی میل دارین؟»

Your MaskWhere stories live. Discover now