جان و ییبو در کنار هم توی مغازه راه میرفتن. جان سعی کرده بود جوری دست ییبو رو بگیره که خیلی هم ضایع نباشه. البته اگر کسی بیشتر از یک نگاه بهشون توجه میکرد، کاملا متوجه میشد که اون دو یک زوج هستن.
ییبو شروع به صحبت کرد. «میدونی، امروز داری منو به جاهایی میبری که خیلی برای قرار گذاشتن خیلی نامعمولن. معمولا مردم پارتنرشون رو میبرن شهربازی، یا حتی گیمنت. فوق فوقش با هم میرن لبساحل یا میرن پیکنیک. یا اصلا هرچی. من چمیدونم. اما یه سالن تتو؟ بعدشم سوپرمارکت؟»
«خب، من خیلی برای بعد از سالن تتو برنامهریزی نکرده بودم... اصلا هم دلم نمیخواد به این زودی برسونمت خونه. برای همینم آوردمت اینجا. البته اگه بخوای میتونیم بریم گیمنت.»
«نه. راستش از جاهایی که داری منو میبری خیلی داره خوشم میاد. هر بار شوکه میشم و نمیدونم انتظار چه چیزی رو باید داشته باشم.» ییبو زد زیر خنده و باعث شد جان نفس راحتی بکشه.
کمی دور مغازه راه رفتن. صرفا داشتن از وقت گذروندن با همدیگه لذت میبردن که ناگهان ییبو دست جان رو کشید و اون رو متوقف کرد. جان ابرویی بالا انداخت. قدمی به جلو برداشت تا ببینه چه چیزی توجه ییبو رو جلب کرده.
«بذر؟»
ییبو شاکی شد. «البته. جنابعالی اعتراضی داری؟»
نیش جان باز شد. «نه نه. معلومه که نه.»
«دلم میخواد یه چیزی بکارم.» جان فورا در تاییدش سر تکون داد. «چی میخوای بکاری؟»
نگاه ییبو روی تمام انتخابهایی که مقابلش قرار گرفته بود چرخید. از قسمت بذر گلها رد شد و به سمت بذر سبزیجات کشیده شد. بعد، به انتخابی که چشمش رو گرفت اشاره کرد.
«وایسا ببینم. میخوای گوجههای طلایی بکاری؟»
«آره. همینو میخوام. میخوام همینو بکارم.»
جان خم شد تا یک بسته از بذر گوجه رو برداره. مشخص بود که این نوع بذر خیلی بین خریدارها طرفدار نداشته. نگاهی به بستهبندیاش انداخت.
با ناباوری زیرلب زمزمه کرد: «115 روز طول میکشه تا کامل رشد کنه؟!» ییبو از لحن دوستپسرش، چشمهاش رو در کاسه چرخوند.
«آره بابا. من صبرشو دارم.» با اصرار ییبو، جان آهی کشید و بسته رو به دستش داد.
«باشه. پس بیا بریم برای سرگرمی جدیدت یه خونه جور کنیم. فکر کنم یه پتو هم باید براش بخریم.»
ییبو به خنده افتاد و جان هم دستش رو گرفت و اون رو به سمت بخش لوازم باغبانی کشوند.
............................
وقتی که جان بالاخره ییبو رو به خونه رسوند، مدت زیادی از تاریک شدن هوا گذشته بود.
ییبو میتونست گرمای پوست دست جان رو حس کنه. هنوز هم دستش رو رها نکرده بود. دلش نمیخواست به جان اجازهی رفتن بده.
YOU ARE READING
Your Mask
Fanfiction╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ورس، کوانچنگ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ جنایی، خشونتآمیز، قتلزنجیرهای، اسمات، عاشقانه ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑆𝑎𝑥_0𝑃𝐻𝑜𝑛𝑒 ❳ ╮✮ ترجمه و بازگردانی ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ بازگردانی از کاپل وگاس پیت. نسخه اصلی در واتپد آپلود شده 📚↷برش...