جان با یک سردرد وحشتناک از خواب بیدار شد. حس میکرد مغزش داره از هم میپاشه. چشمهاش در برابر باز شدن مقاومت میکردن. به خودش اجازه داد چند دقیقه همونطوری سر جای خودش بمونه؛ که یهو به یاد آورد دقیقا چه اتفاقی افتاده. پلکهاش فورا از هم فاصله گرفتن. خواست دور و برش رو نگاه کنه و دنبال ییبو بگرده، اما تونست بلافاصله ییبو رو پیدا کنه. اون موقع بود که فهمید به بدن بیهوش ییبو تکیه داده.
با فهمیدن اینکه ییبو کنارشه و هنوز سالمه، نفس راحتی کشید.
نگاهی به اطراف انداخت تا بتونه بفهمه دقیقا کجاست. میتونست صدای موتور رو بشنوه. مطمئن بود توی یک ماشین قرار گرفتن. دید که بدن چندین نفر دیگه هم توی ماشین روی هم افتاده. مشخص بود که تنها نیستن. میتونست صدای پچ پچ کردن رو از سمت راستش بشنوه. پس آدمرباها در این سمت بودن.
سعی کرد صاف بشینه. میترسید اگر همچنان به ییبو تکیه بده، ییبو با عضلاتی گرفته بیدار بشه. تازه اون موقع بود که جان متوجه شد نمیتونه دستهاش رو تکون بده. دستهاش پشت سرش با یه چیزی بسته شده بود. حدس میزد که با طناب اونها رو بسته باشن. آهی از کلافگی کشید.
کمی بدنش رو تکون داد تا بفهمه هنوز هم سلاحهایی که در لباسش جا ساز کرده همراهش هست یا نه. چاقوهایی که به کمربندش بود رو برداشته بودن. دیگه حلقهای هم در دست نداشت. کمی پاش رو تکون داد تا پارچهی شوار به پوستش کشیده بشه. اونها تلفنش رو هم برداشته بودن. مچ پاش رو به پای دیگهاش کشید و تونست دستهی یکی از چاقوها رو احساس کنه. حداقل هنوز دوتا چاقو به همراه داشت. به خودش یادآوری کرد که یکیش رو به دست ییبو بده.
حرکات ضعیفی رو کنارش حس کرد و باعث شد ضربان قلبش بالا بره. «ییبو؟» زمزمه کرد. «ییبو بیدار شدی؟»
لحظهای سکوت. و بعد صدای نرم ییبو رو شنید. «آره. تو حالت خوبه؟»
«من خوبم. تو چی؟ خیلی محکم زدنت؟» جان خودش رو به سمت ییبو چرخوند و دید ییبو سرش رو به دیوارهی ماشین تکیه داده.
«منم خوبم. ولی سرم مثل سگ درد میکنه. ما تنها کسایی هستیم که به هوش اومدن؟» ییبو پرسید و جان هم اطرافش رو بررسی کرد.
«آره، فکر کنم. از اون موقعی که بیدار شدم صدای کسی رو نشنیدم. فکر کنم اونا کلروفرم بیشتری تنفس کردن.»
«پس خوش به حال ما.» ییبو زیر لب گفت. هنوز با بیحسی خوودش رو کنار جان رها کرده بود.
«تو باید فرار کنی.» جان خودش رو وادار کرد صاف بشینه. نگاه ییبو به سمتش برگشت. صداش و لحنش با قبل فرق داشت. «یعنی چی که من باید فرار کنم؟ احیانا منظورت "ما" نیست؟»
«نه. منظورم فقط تویی.»
«یعنی چی؟ چرا؟»
«این شغل منه ییبو.» جان با لحنی عصبانی و صدایی آروم بهش گفت. داشت از دست این بچه کلافه میشد.
YOU ARE READING
Your Mask
Fanfiction╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ورس، کوانچنگ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ جنایی، خشونتآمیز، قتلزنجیرهای، اسمات، عاشقانه ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑆𝑎𝑥_0𝑃𝐻𝑜𝑛𝑒 ❳ ╮✮ ترجمه و بازگردانی ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ بازگردانی از کاپل وگاس پیت. نسخه اصلی در واتپد آپلود شده 📚↷برش...