Part 26

27 10 8
                                    



دلش می‌خواست گریه کنه. جیغ بکشه و فریاد بزنه. دلش می‌خواست برای کمک التماس کنه. به چنگ التماس کنه تا بهش رحم کنه. دلش می‌خواست همه چیز تموم بشه. می‌خواست این عذاب تموم بشه. می‌خواست از اینجا بره. پشیمون بود. واقعا احساس پشیمونی می‌کرد.

اما چیزی که می‌خواست رو به‌دست نیاورد.

«فکر نمی‌کنم بتونم مثل ییبو یه گل رز روی تنت حک کنم. خوش به حالت.»

اما بنک ازش قدردان نبود. خراش یک خنجر روی تنش، بهش حس یک بوسه رو می‌داد. یه مجازات مهربانانه.

«البته، مگه اینکه خودت دلت بخواد طرح یه گل رز روی بدنت داشته باشی. می‌تونم سعیم رو بکنم. من یه هنرمند نیستم؛ اما معنیش این نیست که کلا نمی‌تونم نقاشی کنم. به هیچ وجه کارم مثل ییبو نیست؛ اما خب تلاشمو می‌کنم. با این حال، باید بهت هشدار بدم که نمی‌دونم قشنگ درمیاد یا نه.»

بنک سرش رو به طرفین تکون داد. چیز گرمی روی گونه‌اش لغزید. نمی‌دونست اشکه، خونه یا عرق. دیگه نمی‌تونست چیزی رو تشخیص بده. تنها چیزی که می‌دونست، این بود که داره درد می‌کشه و دلش می‌خواد هرچه زودتر این عذاب تموم بشه.

«باشه باشه. حالا که خودت اصرار می‌کنی باشه.» برای لحظه‌ای، بنک در دلش برای این آمرزش احساس قدردانی کرد. اما بعد دید چنگ داره از جا بلند میشه. دید که خنجری برداشت و اون رو به سمتش گرفت. وای نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه.

نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه خدایا لطفا نه نه نـ..

با احساس دردی که در قفسه‌ی سینه‌اش پیچید، فریاد کشید.

.......................

 هفته‌ی پیش از آزمون، سر و کله‌ی ییبو سرزده پشت در خونه‌ی جان پیدا شد. البته، همونطور که جان انتظارش رو داشت، کن از دیدن ییبو بسیار خوشحال شد.

ییبو برخلاف برنامه‌ی درسی سنگینی که داشت، هر بار یه چیزی برای کن می‌آورد تا به بهبود حالش کمک کنه. بازوی کن توی آتل قرار گرفته بود و خیلی از حرکاتش رو محدود می‌کرد. با این حال، اصرار داشت که امشب خودش شام درست کنه و به جان گفت حواسش به ییبو باشه. جان، با اینکه مخالف این کار بود، ازش اطاعت کرد.

خیلی کم پیش می‌اومد که کن کمی از کار فاصله بگیره و استراحت کنه. حالا که مجبور به این کار شده بود، همش روی کاناپه می‌خوابید و یه چیزی از توی تلفنش می‌خوند. جان و ییبو هم روی زمین نشسته بودن و سرشون گرم تمام کتاب‌هایی بود که روی میز پذیرایی پخش شده بود.

جان سرش رو روی پاهای ییبو گذاشته بود و داشت با دست چپ ییبو ور می‌رفت. ییبو هم مانعش نشده بود. دست چپش رو روی سینه‌ی جان گذاشته بود و با دست راستش هم مشغول حل کردن مسئله‌ی مقابلش بود.

Your MaskWhere stories live. Discover now