Part 8

45 15 3
                                    


صدای زنگ، جان رو از خواب بیدار کرد. جان زنگ هشدار رو خاموش کرد و به خودش قول داد فقط پنج دقیقه‌ی دیگه از خواب بلند بشه. وقتی بالاخره ذهنش تونست واقعیت رو تحلیل کنه، با پدیدار شدن یک فکر در سرش از جا پرید. سریع از تخت بیرون اومد تا اتاق رو بر انداز کنه. با یک نگاه، متوجه شد اتاق خالیه. فورا از اتاق بیرون اومد تا خونه رو بگرده و اون بچه رو پیدا کنه.

وقتی که ییبو رو پیدا نکرد، با کلافگی به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید. چشمانش رو بست و سرش رو آروم به دیوار کوبید. به اتاق برگشت تا تلفنش رو برداره.

«مگه نگفتم از خواب بیدارم کنی تا برسونمت خونه؟» بلافاصله پیامش رو ارسال کرد.

ییبو با فاصله‌ی چند ثانیه جوابش رو داد. «چی می‌شد مثل آدم بگی "صبحت بخیر" افسر جون؟»

«مسخره بازی در نیار بچه. چه جوری رفتی خونه؟ اون موقع شب که دیگه مترو نبود.»

«پیاده رفتم.» ییبو کمی مکث کرد و بعد پیام دیگه‌ای در ادامه‌اش فرستاد. «خونه‌ی من اونقدرا هم دور نیست.»

جان باهاش موافق نبود. به نظرش کافه‌ای که برای اولین بار اونجا همدیگه رو دیده بودن هم دور به حساب می‌اومد. اما تصمیم گرفت با ییبو چونه نزنه. «چرا بیدارم نکردی؟»

«خیلی خوشگل خوابیده بودی. دلم نیومد بیدارت کنم.»

جان لب‌هاش رو به هم چفت کرد. بهتر بود به واکنشش بیشتر فکر کنه. سعی کرد با شجاعت پاسخ بده. «اگه داری سعی می‌کنی باهام لاس بزنی، بدون که فایده‌ای نداره. پس بیخیال شو»

«هه هه هه. تو خیلی به همه چیز فکر می‌کنی افسر جون.»

دل جان با خوندن پاسخ ییبو، افتاد توی پاچه‌اش. نکنه برداشت اشتباهی از رفتارهای ییبو داشت؟ نکنه ییبو اون رو یه آدم از خود متشکر ببینه؟

«من که بیخیال نمی‌شم. بعدا باهات حرف می‌زنم افسر. الان کلاس دارم.»

جان نتونست مانع لبخند ملایمی بشه که روی صورتش نشست. «باشه. به درسات برس بچه.» بعد، صفحه‌ی تلفنش رو خاموش کرد تا برای یک روز دیگه آماده بشه.

***

جان با جدیت وارد اداره شد. قهوه‌ی گرون‌قیمتش رو محکم چسبیده بود. عمرا اگه به لوهان اجازه می‌داد دوباره قهوه‌اش رو کِش بره.

با این حال، وقتی تونست بدون هیچ مشکل و یا سر و کله زدن با لوهان به میز کارش برسه، کمی گیج شد. تازه اون موقع بود که فهمید اداره در چه آشوبی قرار داره. همه داشتن سر همدیگه فریاد می‌کشیدن. بعضیا هم پرونده به دست دور اداره می‌دویدن. گیج شده بود. اداره هیچ وقت به این بی‌نظمی در نمی‌اومد.

Your MaskWhere stories live. Discover now