Part 11

43 15 8
                                    


مرد با قدم‌هایی گشاد به سمت در قفل شده‌ی انتهای راهرو رفت. کلیدهاش رو بین انگشتانش می‌چرخوند و سوت زنان قدم بر می‌داشت‌؛ انگار که دنیا هیچ چیزی بر علیهش نداره. یه یک قدمیِ اتاق که رسید، گوش تیز کرد تا ببینه صدایی میاد یا نه. بعد از اینکه هیچ چیزی به گوشش نرسید، فرض کرد که دو تا اسباب‌بازیِ جدیدش شب خسته‌کننده‌ای رو پشت سر گذاشتن. مطمئنا الان برهنه روی تخت خوابیده بودن. هر چی نباشه، کسی نمی‌تونست در برابر اون دارو مقاومت کنه. اونم با چنین دوز سنگینی....

با سر و صدا کلید رو در قفل چرخوند و با قهقهه وارد اتاق شد. یک راست به سمت تخت رفت. «بیدار شین حرومزاده‌ها! وقتشه ببرمتونـ...» با مواجه شدن با یک تخت خالی، مرد چرت و پرت گفتنش رو متوقف کرد. مکث کرد و تلاش کرد بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده که یهو چیزی محکم به سرش کوبیده شد و باعث شد روی زمین بیفته. سرش رو بالا آورد و صورت جان رو دید. قبل از اینکه مرد بتونه واکنشی نشون بده، جان تیغه‌ی خنجرش رو در گردنش فرو کرد. دست ییبو رو گرفت و از اتاق بیرون دوید. خنجر خونی رو هم هنوز محکم به دست گرفته بود.

پیش از اینکه چشمان مرد برای همیشه بسته بشه، دید که ییبو نیم نگاهی بهش انداخت. در همون لحظه‌ی آخر، دید که ییبو بهش پوزخند زد و انگشت وسطش رو بهش نشون داد.

جان مطمئن شده بود که ییبو هم داره همراهش می‌دوه. دستش رو نگه داشته و انگشتانش رو دور مچش حلقه کرده بود. ییبو برای ثانیه‌ای به دستانشون خیره شد و بعد تصمیم گرفت تغییراتی روی این وضعیت اعمال کنه. مچش رو از پنجه‌ی جان آزاد کرد. کارش باعث شد سر جان به سمتش برگرده. لحظه‌ای که دستانشون از هم جدا شد، ییبو دوباره اتصال رو برقرار کرد. البته این بار انگشتان خودش و جان رو بهم چفت کرد. جان هم مخالفتی از خودش نشون نداد. حتی دستش رو محکم‌تر از قبل نگه داشت و به دویدن ادامه داد.

وقتی که دیدن دو مرد دیگه خنده‌کنان دارن به سمت اون مسیر میان، توقف کردن. نفس زدن و دیدن که اون دو نفر بدون هیچ شَکی از کنارشون رد شدن. بعد از رفتنشون، جان اطرافش رو بررسی کرد. دیگه تهدیدی دیده نمیشد. دویدن رو از سر گرفتن.

جان نمی‌دونست داره به چه سمتی می‌دوه. وقتی که اون رو به اتاق کشیده بودن، متوجه مسیر نشده بود. اما وقتی شنیدن که صدای ناله‌ها داره بلندتر از قبل میشه، متوجه شدن دقیقا کجا قرار دارن.

وقتی جان آدم‌های برهنه‌ای که روی تخت‌ها خوابیده بودن رو دید، بلافاصله از دویدن باز ایستاد. ییبو رو عقب کشید و قبل از اینکه ییبو بتونه بفهمه چی شده، چشمانش رو پوشوند.

«چیه؟ چی شده مگه؟» ییبو زمزمه کرد؛ اما جان حس می‌کرد همین الان هم جواب سوالش رو می‌دونه.

«برات نامناسبه.» با زمزمه پاسخ داد. ییبو دلش می‌خواست چشم‌هاش رو در کاسه بچرخونه، اما جلوی خودش رو گرفت. «باید یه راه دیگه پیدا کنیم.»

Your MaskWhere stories live. Discover now