جان با خیره شدن به آخرین پیامی که برای ییبو ارسال کرده بود، ابروهاش رو در هم کشید. حدودا دو ساعت پیش بهش پیام داده بود و ییبو هنوز پیامش رو نخونده بود. مگه یه شام خوردن چقدر طول میکشه؟
لبهاش رو به هم چفت کرد. نمیدونست باید دوباره بهش پیام بده یا نه. سرش رو تکون داد و هر چیزی رو که از قبل نوشته بود، پاک کرد: "شام چطور بود؟"
به جاش فقط اسم ییبو رو ارسال کرد.
یک دقیقه صبر کرد. دو دقیقه. پنج دقیقه. پاسخی در کار نبود. شاید باید باهاش تماس میگرفت؟ اما اگر با خانوادهاش در حال خوش گذروندن باشه چی؟ اگر اینطور باشه، فقط شامشون رو خراب میکنه. لعنت بهش... جان واقعا در اون للحظه آرزو میکرد که در شب تولد ییبو کنارش بود.
«اگه قراره همین شکلی به تلفنت خیره بمونی، یعنی بهتره خودتو هر جور شده برسونی پیشش.»
جان سرش رو بالا آورد و دید هایکوان به میزش تکیه کرده و داره بهش نگاه میکنه.
ابرویی بالا انداخت. «چی؟»
«وقتی میبینم این شکلی به موبایلت خیره شدی، یاد روزای اولی میفتم که تازه با ژوچنگ قرار میذاشتم. اگه میخوای بری پیشش، پس برو. حضورت اینجا خیلی هم واجب نیست. لوهان در اون حدی که غر میزنه به کمکت احتیاج نداره. خودمون میتونیم از پس کارا بر بیایم.»
جان تردید کرد. «اما من براش هدیه نخریدم.»
«هممم. داره هجده سالش میشه دیگه، نه؟»
«آره»
«براش مشروب بخر. با هم تا صبح بنوشین.»
جان چشمانش رو در حدقه چرخوند. با این حال، مدتی بعد به خودش اومد و دید توی یه مغازهی نزدیک به خونهی ییبو داره مشروب میخره. ابروهاش رو در هم کشید. خیلی از نوشیدن خوشش نمیاومد. نگاهی به قفسهی شرابها و آبجوها انداخت. ییبو تازه کار بود. پس باید با یه چیز ضعیف شروع میکرد.
نیم نگاه دیگهای به قوطیهای آبجو انداخت. آه کشید و چهار قوطی خرید. موتور هایکوان رو قرض گرفته بود و تونست تا ساعت 11:30 خودش رو به خونهی ییبو برسونه.
اون موقعی که داشت به سر زدن به ییبو فکر میکرد، هیچ چیزی سخت بهنظر نمیرسید. اما حالا که پشت در خونهی ییبو ایستاده بود، نمیتونست جلو بره و زنگ خونه رو بزنه. حلقهی دستش دور پاکت قوطیهای آبجو تنگتر شد. میترسید پیش چشم والدین ییبو، فرد نابابی باشه که برای بچهی هجده سالهشون آبجو خریده.
چشمانش رو محکم بست و چندیدن بار با خودش تکرار کرد که موقع ملاقات با خانوادهی ییبو چه کارهایی باید انجام بده: اول باهاشون سلام و احوالپرسی میکنه؛ خودش رو معرفی میکنه؛ توضیح میده که این آبجوها رو به عنوان هدیه برای ییبو خریده؛ تولد ییبو رو تبریک میگه؛ بعدشم مثل همون ترسویی که هست، دمش رو میذاره روی کولش و فرار میکنه. پلکهاش رو از هم باز کرد. نقشهاش عالی بود.
YOU ARE READING
Your Mask
Fanfiction╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ورس، کوانچنگ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ جنایی، خشونتآمیز، قتلزنجیرهای، اسمات، عاشقانه ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑆𝑎𝑥_0𝑃𝐻𝑜𝑛𝑒 ❳ ╮✮ ترجمه و بازگردانی ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ بازگردانی از کاپل وگاس پیت. نسخه اصلی در واتپد آپلود شده 📚↷برش...