«...امشب بابات میاد خونه؟» سوالش وقفهای در ضربان جان ایجاد کرد. جان خودش رو وادار کرد که نگاهش رو به بالا حرکت بده و به چشمان ییبو نگاه کنه.
«نمیاد. پیش یکی از دوستاش مونده.» لبخند کوچکی روی لبهاش جا گرفت. سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد. این حرکتش باعث شد فکری به سر ییبو بزنه. «اگه این طور نبود که یهو تو رو نمیبوسیدم.»
برخلاف ییبو، جان آدمی نبود که سر اینجور مسائل خطر کنه. از بینشون، جان محتاطانهتر عمل میکرد. همین فکر خندهای به لبهای ییبو آورد.
«که اینطور. پس امشب خونه کاملا در اختیار خودمونه؟»
«آره...»
این تنها تاییدی بود که ییبو بهش نیاز داشت.
«میشه من...» نگاه ییبو پایینتر اومد. زبونش رو روی لبهاش کشید. جان که تک تک حرکاتش رو دنبال میکرد، کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشه.
بیهیچ حرفی، گردنش رو جلو آورد، کمی از ییبو فاصله گرفت و صاف نشست. نگاه ییبو از روش تکون نخورد. جان دو دستش رو به بدنهی کاناپه تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد.
ییبو به برجستگی فاق جان خیره شد. حتی از فکر اینکه جان اجازهی این کار رو بهش داده هم سرعت ضربان قلبش بالا رفت. چرا دوستپسرش تا این اندازه جذاب بود؟
جان هشدار داد: «مراقب باش؛ باشه؟ اگر اذیت شدی یا هر مشکلی پیش اومد، لازم نیست ادامه بدی.» ییبو هم سرش رو بالا و پایین کرد تا تاییدش کنه.
ییبو روی زمین زانو زد تا بین پاهای جان قرار بگیره. دستش رو جلو برد تا دکمهی شلوار جان رو باز کنه. انگشتهاش از شدت هیجان میلرزید.
وقتی که انگشتان سرد ییبو روی پوست جان کشیده شد، نفسش در سینه گیر کرد. «باسنتو بیار بالا» ییبو بهش دستور داد و جان هم اطاعت کرد. لگنش رو از روی کاناپه بلند کرد و ییبو با یک حرکت شلوار و لباسزیرش رو پایین کشید.
ییبو چشم از چشمهای جان برنداشت. جلوتر اومد و لبهاش رو به سر عضو جان کشید و با این کار، صدای خوشمزهی لرزیدن نفسهای جان نسیبش شد. نگاهش به سمت دستهای جان سر خورد. تمام افکار آزاردهندهای که توی سرش میپیچیدن، محو شده بودن. تنها چیزی که باقی مونده بود، جان بود. جان، جان و فقط جان. درسته. تنها چیزی که میخواست، فقط جان بود. تا وقتی که جان رو کنار خودش داشت، مطمئن بود همه چیز بهزودی درست میشه.
لبهاش رو دور عضو جان حلقه کرد و باعث شد صدای لطیفی از گلوی جان فرار کنه. «خدایا! ییبو...»
وقتی که ییبو زبونش رو هم به اعضای معادله اضافه کرد، جملهی جان نصفه و نیمه رها شد. انگار این کار ییبو داشت جان رو دیوانه میکرد. ییبو با شنیدن صداهایی که داشت از جان بیرون میکشید، کیف کرده بود.
YOU ARE READING
Your Mask
Fanfiction╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ورس، کوانچنگ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ جنایی، خشونتآمیز، قتلزنجیرهای، اسمات، عاشقانه ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑆𝑎𝑥_0𝑃𝐻𝑜𝑛𝑒 ❳ ╮✮ ترجمه و بازگردانی ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ بازگردانی از کاپل وگاس پیت. نسخه اصلی در واتپد آپلود شده 📚↷برش...