از جا بلند شد و به سمت ییبو رفت. پشت صندلی ییبو رو گرفت و اون رو به سمت خودش چرخوند. دستان لرزون ییبو رو بین دستان خودش گرفت. ناخواسته به گریه افتاده بود و اشکهاش روی گونههاش سرازیر شده بودن. قبل از اینکه ییبو بتونه کاری کنه، روی زمین زانو زد و پیشانیاش رو به دستهاشون تکیه داد.
شنید که نفس ییبو برای لحظهاش در سینهاش گیر کرد. برای چندین دقیقه در همین حالت باقی موندن. جان بالاخره سرش رو بالا آورد تا به ییبو نگاه کنه. زانوهای ییبو رو از فاصله داد تا خودش رو به اون نزدیکتر کنه. دستهاش رو آروم دور کمر ییبو حلقه کرد. سرش رو سمت چپ سینهی ییبو گذاشت. دقیقا روی قلبش.
در تاریکی شب، در سکوت خونه زمزمه کرد: «عاشق ضربان قلبتم.... لطفا بهخاطر منم که شده به تپیدن ادامه بده»
جان حس کرد که دستهای ییبو دور سرش پیچید و اون رو بیشتر به خودش فشرد. حس کرد که قطرهی اشکی روی پیشانیاش چکید. بغض ییبو با نفس لرزانی شکست. جان میتونست حرکات نامنظم سینهی ییبو رو موقع هق هق کردنش احساس کنه. دردی که در صدای ییبو بود را با برخورد لبهاشون به هم خفه کرد.
لازم نبود حرف دیگهای بزنه تا ییبو رو آروم کنه. ییبو خوب میدونست جان سعی داره با کارهاش چه چیزی رو به اون بفهمونه. همین الانش هم خیلی راضی شده بود.
جان ییبو رو وادار کرد تا حداقل چند لقمه برنج بخوره. بعد هم اون رو به سمت اتاق خوابش کشید. ییبو رو روی تخت خوابوند و خودش هم کنارش دراز کشید. بدنش رو تنظیم کرد تا سرش روی شونهی ییبو قرار بگیره. اتاق با نور چراغ کوچکی که روی میز ییبو قرار گرفته بود روشن شده بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفسهاشون بود.
انقدر ساکت موندن که جان فکر کرد ییبو به خواب رفته.
صدای زمزمهی ییبو رو شنید. «دلم میخواد باهات بنوشم.»
«یه قوطی خوبه؟» ییبو سر تکون داد و جان هم رفت تا پاکت آبجوهایی که خریده بود رو بیاره. وقتی به اتاق برگشت، دید که ییبو یه میز کوچک وسط اتاق گذاشته و یک طرفش نشسته.
مقابل ییبو نشست. پلاستیک و روی میز گذاشت. یکی از قوطیها رو باز کرد و به سمت ییبو هلش داد. ییبو با یه لبخند گشاد منتظر موند تا جان یک قوطی هم برای خودش باز کنه. قوطیها رو به هم کوبیدن. جان هم با یک لبخند همراهیش کرد. «به سلامتی اینکه بالاخره یه بزرگسال شدی!»
ییبو سرش رو عقب برد و اون نوشیدنی تلخ رو یک نفس پایین داد. چشمان جان گرد شد. فورا خودش رو جلو کشید تا نذاره ییبو به عجلهای نوشیدنش ادامه بده. وقتی قوطی رو از دستش گرفت، صدای نالهی ییبو بلند شد.
«افسر جون؛ پسش بده!»
جان سرش رو به طرفین تکون داد. «نه وقتی که داری انقدر تند تند همهش رو تموم میکنی.»
YOU ARE READING
Your Mask
Fanfiction╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ورس، کوانچنگ ❳ ╮✮ ژانـر ❲ جنایی، خشونتآمیز، قتلزنجیرهای، اسمات، عاشقانه ❳ ╮✮ نویسـنده ❲ 𝑆𝑎𝑥_0𝑃𝐻𝑜𝑛𝑒 ❳ ╮✮ ترجمه و بازگردانی ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ بازگردانی از کاپل وگاس پیت. نسخه اصلی در واتپد آپلود شده 📚↷برش...