درحال حاضر چیزی از دیدن جین که هرروز به خونه اون مرد میرفت عذاب آورتر نبود
یونگی نمیدونست اون پسر چطور بعد آقای آن انقدر راحت به معلم جدید اعتماد کرده بودهنوز اون روز نحس و چهره خیس از اشک جین رو یادش بود
اصلاً چطور میتونست فراموش کنه؟!!!
مثل یک کابوس بود
اونروز مثل همیشه رفته بود جلوی مدرسه
وقتی همه خارج شدن و جین بینشون نبود حس بدی گرفته بود
داخل مدرسه رو چک کرد و صدای گریهشو از کلاس شنیده بود
رسیدن به کلاس و دیدن بدترین صحنه عمرش باهم یکی شد
یهمعلم عوضی که قصد داشت از معصومیت دانش آموزش سواستفاده کنهاون روز زود رسید و اون مرد رو تا جایی که حقش بود زیر مشت و لگد گرفته بود
بعد با نفس بریده بهش گفته بود:
" از اینجا گم شو و برای اینکه به زندگی نکبت بارت ادامه بدی هیچ وقت دیگه جلوی من ظاهر نشو چون در غیر این صورت حتماً از من یهقاتل میسازی"با دستاش که به خون اون کثافت آلوده شده بود دستای جین رو گرفت و از اونجا خارج شده بود
اگرچه این فرشته نجات بودن برای جین زیاد طول نکشیده بودبرایاینکه فین فین گریه هاش روی مغز یونگی پیاده روی کرده بود و پسر بزرگ تر تصمیم گرفته بود دستشو با صورت جین آشنا و رد انگشتاش رو چند روزی به لپای نرم پسر هدیه کنه
زدن معلم جدید براش کاری نداشت ولی تصور آسیب دیدن جین سخت بود
اگرچه خوش دائم درحال آسیب زدن بهش بود و تصمیم داشت ازش کمی فاصله بگیره
اما پسرک انگار خودش هم دنبال آسیب میدویدجین باز هم از خونه معلم، خندان زد بیرون
اینبار جیمین همراهش تا جلوی در اومده بود و هنگام خداحافظی خودشو توی بغل جین انداخته بود
بنظر یونگی، جیمین لوس بود
اون زیاد خودشو به جین میچسبوند
و این قضیه باب میلش نبودجیمین درو بست و جین مسیر خونه رو در پیش گرفت
هوا سوز داشت و لباس نازکش باعث میشد سرما رو بیشتر حس کنهبا قرار گرفتن چیزی روی شونش ایستاد و نگاهشو به اطراف چرخوند
دیدن یونگی ناخواسته مسبب جمع شدنش میشد
خواست سویشرتی که روی شونش بود رو به یونگی برگردونه که با اخمش مواجهه شد
"هوا سرده بپوشش لباست خیلی نازکه"نگاهش روی لباس آستین کوتاه و دستای یونگی میچرخید
"تو زود سرما میخوری من نه. برای همین تو باید سویشرت رو بپوشی و راه بریم"چون سردش بود دیگه مقاومت نکرد و خودشو با جمله ' خواست خودش بوده ' قانع و از موهای سیخ شده دست یونگی در اثر سرما چشم پوشی کرد
"آقای کیم اذیتت نمیکنه؟"
جلوی خونه جین ایستاده و اینو گفت
جین سرشو به معنای نفی حرفش تکون داد
"هروقت حس کردی عجیب شده بهم بگو"
دفترچه شو در آورد و نوشت:
《 آقای کیم خیلی خوبه مثل آقای آن نیست 》
"منم امیدوارم ولی بهتره کمی بی اعتماد باشی"
《 تو خیلی به همه بدبینی 》
YOU ARE READING
be reunited with somebody
Fanfictionتوی خلاصه نویسی اصلاً خوب نیستم ولی دلم نمیاد اینجا خالی بمونه پس؛ تهیونگ به عنوان یهمعلم وارد روستا میشه تا به بچه ها درس بده و جین یکی از شاگرداس ولی برای دانش آموز ابتدایی بودن یکم سنش بالاست