جین واقعاً نمیشنوه؟

122 38 36
                                    

تهیونگ هنوز تصمیم داشت که درباره شنوایی جین سوال بپرسه
ولی قصد داشت از مادرش سوال بپرسه
اینجوری پسرک هم معذب نمیشد

امروز هم تعطیل بود هم مادر جین برای نظافت به خونش اومده بود پس بهترین وقت برای مطرح کردن سوالاتش بود
دوتا فنجون چای ریخت روی میز گذاشت و مادر جین رو صدا کرد تا باهاش صحبت کنه

زن پشت میز نشست و با لبخند از معلم تشکر کرد
تهیونگ در جوابش فقط لبخند متقابلی زد و سرشو کمی خم کرد
"راستش یه‌سوالی چند وقته ذهنمو درگیر کرده اما احساس کردم پرسیدنش از جین شاید معذبش کنه"

مادر پسر کمی جا خورد و به فکر فرو رفت با این حال گفت:
"چه سوالی؟"
"جین از وقتی به دنیا اومد نمیشنید؟"
"چیشده که درباره‌ش کنجکاو شدید؟"
"بعضی اوقات احساس میکنم میشنوه"
"چون حرف نمیزنه فکر کردید نمیشنوه؟"
"میشنوه؟ منکه چیزی نمیدونستم بچه ها اینطور گفتن"

زن با صدایی که با بغض دست و پنجه نرم میکرد جواب داد:
"بله. بچه زبون بسته من وقتی تازه یادگرفته بود چندتا کلمه حرف بزنه جلوی چشماش پدرش تصادف کرد و اونم دیگه حرف نزد"

تهیونگ تعجب خودشو کنترل کرد و دستمال کاغذی رو از اون طرف میز برداشت و سمت زن گرفت تا ازش برداره و اشکاشو پاک کنه
"بابت پدر جین متاسفم"
مادر فقط سرشو تکون داد

"چرا جین رو پیش دکتر نبردید؟ چرا این شُبهه به وجود اومد که نمیشنوه؟"
"تا یه مدت بردم ولی بعدش دیگه هم پولم اونقدر نبود هم دکتر گفت تا وقتی خودش نخواد حرف نمیزنه. برای این قضیه که بقیه فکر میکنن نمیشنوه سه تا هست اول اینکه به اطرافش بی توجه بود و اصلاً اهمیتی نمیداد که صداش میکنن دوم اینکه همیشه انقدر تو فکراش غرق بود که انگار صداهای اطرافشو نمیشنید سوم اینکه دوستی نداشت تا قبل از اومدن یونگی با هیچکس ارتباط نمیگرفت بعدش رابطش با اون منو خیلی امیدوار کرد ولی از یه جایی به بعد یونگی کاملاً عوض شد و من الآن میدونم که جین رو نمیکشه و اجازه هم نمیده کسی بکشتش و زنده بودن بچم برام خیلی مهمه"

درک کردن مادر جین برای معلم کمی تا حدودی مشکل بود یعنی همینکه جین نمیره براش کافی بود؟

اون با اینکه مادرش نبود ولی دلش میخواست پسرک یه زندگی بهتر و قشنگ تر رو تجربه کنه
"خیلی خوب میشه اگه جین از غارش دربیاد تاحالا با یونگی حرف زده؟"
"با هیچکس حرف نزده و حتی یونگی هم فکر میکنه نمیتونه حرف بزنه و بشنوه"

"خانم ببخشید ولی من شما رو هم کمی مقصر میدونم احساس میکنم شاید به اندازه کافی تلاش نکردید"
"من تو سن خیلی کم بچه دار و بیوه شدم بعد از اون مجبور بودم شکم خودم و بچمو دست تنها سیر نگه دارم شما اصلاً جای من نبودی پس نمیتونی منو مقصر بدونی"
"درسته اما حداقل باید به دکتر بردنش ادامه میدادید"
"بله ولی دلایلمو بهتون گفتم باید خودش بخواد"
"شاید یه شوک دوباره درستش کنه؟"
"نمیدونم آقای کیم فقط بچه منو نکُش"

be reunited with somebodyWhere stories live. Discover now