همه چیز خوب بود و روز ها خوبتر میگذشت
جین درسشو میخوند و چیزهای جدید یاد میگرفت
هرروز باید پول تو جیبی کمشو میداد به جونگکوک و خب این زیادم خوب نبود
یونگی مثل قبل اذیتش نمیکرد و این به همون اندازه که مورد قبلی خوب نبود، خوب بودمعلم خیلی حس و حال خوبی داشت
جین از وقت گذروندن باهاش لذت میبرد
تمام نکاتی رو که معلم میگفت همون دفعه اول متوجه میشد اما برای اینکه بتونه مدت بیشتری رو کنارش باشه جوری وانمود میکرد که انگار متوجه نشده
البته اینکار باعث میشد تیر کشیدن وجدانشو احساس کنه
ولی اون تنها دلخوشی پسرک بعد از مدتهای طولانی و همینطور عالی ترین بخش این روزهاش بودالآن هم جلوی در خونه معلم ایستاده بود
کمی خودش رو برانداز کرد و دستی توی موهاش کشید بعد آینه کوچکشو توی جیبش برگردونداز نکات عجیب این روزا؛
جین آینه قدیمی مادرشو ازش گرفته بود و خودشو نگاه میکرد تا از مرتب بودنش جلوی معلم مطمئن باشه
قطعاً این باید سرخط خبر ها میبود؛
و اما بشنوید از پسری که آینه ای کوچک در جیب خود حمل میکرد، این پسر که پیش از این حتی نیم نگاهی به ظاهر خود نمیانداخت اکنون همراه خودکار و دفترچه برای حرف زدن یک آینه بیمصرف را هرروز با خود جابهجا میکند.نفسی گرفت و در زد
با یادآوری چهره خندان تهیونگ وقتی درو باز میکرد با لبخند محوی سنگ ریزه زیر پاش رو به بازی گرفت
در باز شد ولی با بالا اومدن سرش لبخند روی لبش خشکیدخانم خوشگل و جوونی همراه تهیونگ از در خارج شد
به جین سلام کردن جین هم در جواب تعظیم کوتاهی کرد
خانم چندان پیگیر جین نشد و با بخشیدن یک بوسه ظریف به گونه مرد ازشون خداحافظی کردزن تقریباً داشت از دید محو میشد
معلم با لبخند به مسیر رفتنش خیره بود جین با سردرگمی و کمی خودخوری به معلم'جین احمق چی توی سرت میگذره'
'خفه شو تو توی سر منی'
'معلم از روی دلسوزی با تو خوبه تو دقیقاً ازش چی میخوای؟'
'بهت گفتم خفه شو من فقط دارم درسمو میخونم و تو فقط داری منو..."بیا تو پسر هوا اونقدرا هم گرم نیست که بیرون بمونیم"
دستشو روی شونه جین گذاشت و بعد این جمله رو گفت
پسر حرفشو تایید کرد و داخل شدمعلم با ظرف خوراکی از آشپزخونه خارج شد و پیش جین برگشت
"کاپشنتو دربیار اینجا گرمه وقتی که بری بیرون سرما میخوری"مطیعانه در جوابش سرشو بالا پایین کرد و ایستاد تا زیپ کاپشنشو باز کنه
اما زیپ کاپشن چندان مطیع نبود و تنها کمی به سمت باز شدن قدم برداشت بعد از اون یکجا ایستاد
هرچقدر پسرک دستشو سمت بالا و پایین حرکت میداد با سر سختی سرجاش ایستاده بود و تکون نمیخورد"صبر کن جین اونجوری نیست الآن زیپش میشکنه"
جین از کارش دست کشید و دستاشو کنار بدنش آویزون کرد
و تهیونگ همینجور که وسایلو روی میز قرار میداد به این فکر میکرد که جین واقعاً نمیشنوه؟!
چون مطمئن بود وقتی این جمله رو گفت سرش پایین بود
باید اینو ازش میپرسید برای معذب نشدنش در این باره سوالی نپرسیده بود ولی الآن کمی کنجکاو شده بود
KAMU SEDANG MEMBACA
be reunited with somebody
Fiksi Penggemarتوی خلاصه نویسی اصلاً خوب نیستم ولی دلم نمیاد اینجا خالی بمونه پس؛ تهیونگ به عنوان یهمعلم وارد روستا میشه تا به بچه ها درس بده و جین یکی از شاگرداس ولی برای دانش آموز ابتدایی بودن یکم سنش بالاست