صدای قدم هایی که تو راهرو پیچیده شده بود به تقتق ضربه هایی که به در خورد ختم شد
معلم جدید با لبخند وارد کلاس شد
"سلام بچه ها من کیم تهیونگ هستم معلم جدید شما"کیفشو روی صندلی گذاشت و سمت بچه ها برگشت
تعداد بچه ها کم بود
همونجور که دوست داشت؛ یهروستای کوچیک با تعداد محدودی دانش آموز
"شما هم خودتون رو به من معرفی کنید"صدای همهمه بچه ها توی کلاس پیچید و بینش هرزگاهی اسامی هم به گوشش میرسید اما نمیتونست حدس بزنه کدوم اسم متعلق به کدوم فرده
"بچه ها! بچه ها ساکت باشید لطفاً"
وقتی کلاس آرومتر شد تهیونگ دوباره با لبخند گفت:
"اینجوری که من باید اسماتونو فقط حدس بزنم. از سمت راست یکی یکی خودتون رو معرفی کنید"اولین نفر شروع کرد
"آقا چندسالتونه؟"
"قراربود خودتو معرفی کنی"
"مین هیون دوک"
معلم سرشو به نشانهی فهمیدن بالا پایین کرد و نگاهشو به دانش آموز بعدی دوختبچه ها به ترتیب خودشونو معرفی کردن بجز نفر آخر که تنها روی آخرین نیمکت نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بود
بخاطر نوع نشستنش نمیتونست درست هیکل و صورتشو ببینه ولی بزرگ تر از بقیه بنظر میرسید"میز آخر خودتو معرفی کن"
"آقا اون مُنگُله ولش کنید"
بدنبال این حرف همه بچه ها شروع کردن به خندیدن
ابروهای تهیونگ کمی تو هم پیچیده شد
"یعنی چی این چه حرفیه به دوستتون میزنید"یکی دیگه از بچه ها جواب داد:
"آقا اون دوست ما نیست از ما بزرگتره و چون خنگه درسارو نمیفهمه که بره شهر مدرسه"
معلم سمت انتهای کلاس و اون نیمکت حرکت کردهیون دوک گفت:
"آقا نزدیکش نشید داداشم میگه اون نحسه برای همین نمیتونه بشنوه"
"راست میگه آقا مادر منم میگه چون خیلی پلیده نمیتونه حرف بزنه"
"بچه ها این حرفا چیه شما قراره درس بخونید و به جاهای خوب برسید این خرافاتو از ذهنتون دور کنید"
"نه آقا خواهر منم شنیده بود که باعث مرگ پدرش بوده پس نحسی و پلیدیش کاملاً درسته نه خرافات"به میز رسیده بود دستشو روی شونهی دانش آموز گذاشت و کمی تکونش داد
دانش آموز چشمهاشو باز کرد
اولین چیزی که دید کفش های معلم بود
آروم سرشو بلند کرد و نگاهشو به چشمهاش دادتهیونگ لبخندی زد و دفتر روی میزو برداشت با نگاه به صفحاتش متوجه شد که پسر خوندن و نوشتن بلده
مداد کوچیکی که مدت کمی تا انتهای زندگیش مونده بود و تقریباً نوکی برای نوشتن نداشت بین دفتر بود
اون رو برداشت و توی یکی از برگه ها نوشت
《سلام من معلم جدید این مدرسه کیم تهیونگ هستم》
مداد رو سمت دانش آموز گرفت و منتظر جوابش موند
《سلام من نمیتونم بخونم چی نوشتی》لی دایون که برگشته بود عقب و شاهد این دست نویسها بود گفت:
"آقا دیدین بهتون گفتیم که پلیده الآن هم بهتون دروغ گفته هم بلده بخونه هم میتونه لبخونی کنه"
معلم لبخندی زد و دستشو روی موهای پسرک که به زور سه میل بود گذاشت
YOU ARE READING
be reunited with somebody
Fanfictionتوی خلاصه نویسی اصلاً خوب نیستم ولی دلم نمیاد اینجا خالی بمونه پس؛ تهیونگ به عنوان یهمعلم وارد روستا میشه تا به بچه ها درس بده و جین یکی از شاگرداس ولی برای دانش آموز ابتدایی بودن یکم سنش بالاست