سرخوش از وقت گذروندن با جیمین و پیداکردن یه دوست بعداز نزدیک 18 سال با لبخند روی لبش و پاهایی که از شادی کمی روشون میپرید سمت خونشون درحرکت بود
آخرین چیزی که الآن بهش نیاز داشت وجود یهموجود منحوس مثل یونگی بود
حتی به عنوان آخرین چیز هم نمیخواست اون برج زهرمار رو الآن ببینه
حتی حاضر بود برای دومین بار در روز جونگکوک رو ببینه اما یونگی رو نبینهخب از اونجایی همیشه قرار نبود اوضاع باب میل جین پیش بره خدا یونگی رو شبیه یهمجسمه که سد معبر کرده جلوی راهش قرار داده بود و اون اخمش باعث شده بود جین بایسته و در سکوت به کارهای بدش و از اون مهمتر راه فرار فکرکنه
"خب خنگول انگار به تمام ویژگیات حافظه جلبکی هم اضافه شده"
کمی جین رو برانداز کرد
نگاهش به کلاه روی سرش که ناآشنا بود گیر کرد
"شایدم انقدر سرت شلوغه که یادت رفته و بعدشم تصمیم گرفتی منو این مدت بپیچونی؟"
دستش رو سمت کلاه برد اما قبل از اینکه موفق به لمسش بشه دستای جین کلاه رو از سرش برداشتاون برای جیمین بود و داده بودش به جین درهرصورت یه هدیه از تنها دوستش بود
دست یونگی جای کلاه رو موهاش که الآن میشد توی مشت جمعشون کرد نشست
"پس اون کلاه برات مهمه؟"جین توی دوراهی گیر کرده بود
یونگی خیلی غیرقابل پیشبینی بود اگر میگفت مهمه امکان داشت بگیردش
اگر میگفت نه بازم ممکن بود بگیردش و درهرصورت یهدلیلی میاورد براش
کلاه رو سفت تر گرفت و سرشو به معنی موافقت بالا پایین کرد و پایین نگه داشتانگشتای یونگی جمع شد و با استفاده از مقدار موی توی دستش سرشو بالا کشید
جین یکی دستاش رو از کلاه برداشت و دست یونگی رو گرفت تا از فشار روی موهاش کم کنه
دستشو شل کرد و کمی همون قسمت رو با انگشتاش ماساژ داداین حرکت کف سرش همیشه باعث میشد خوابش بگیره و اصلاً شرایط مهم نبود ؛
سرش رو پای مادرش باشه و انگشتای ظریفِ دستای رنج کشیده اون زن بین موهاش باشه
یا وسط قلدریای یونگی باشه و انگشتای کشیده و دستای بزرگ اون پسر بین موهاش باشه
درهرصورت چشماشو میبستیونگی نمیتونست ذهنشو کنترل کنه
نه وقتی تصویر مقابلش همچین چیزی بود سرجین رو کمی به عقب هل داد و دستشو برداشت
پسرک چشماشو باز کرد
"نباید منو میپیچوندی ولی حالا که اینکارو کردی امروز جبرانش میکنی باید با من بیای سرقرار"چشمای جین دوتا گردو بود و سناریوهایی که توی مغزش چیده میشدن هر لحظه این گردوها رو درشت تر میکرد
' داره بهم اعتراف میکنه؟ '
' واقعاً خنگولی داره مسخرهت میکنه '
' حتماً میخواد واکنش منو ببینه و بعد بخاطر اینکه قبول کردم اذیتم کنه '
' قلدر اگه میخواست منو ببره قرار باید باشخصیت میبود '
' ما جفتمون پسریم '
KAMU SEDANG MEMBACA
be reunited with somebody
Fiksi Penggemarتوی خلاصه نویسی اصلاً خوب نیستم ولی دلم نمیاد اینجا خالی بمونه پس؛ تهیونگ به عنوان یهمعلم وارد روستا میشه تا به بچه ها درس بده و جین یکی از شاگرداس ولی برای دانش آموز ابتدایی بودن یکم سنش بالاست