۱۱. من بی تو[1]

145 36 11
                                    


"تهیونگ"

توی تخت جونگ کوک از خواب بیدار شدم و با سردرگمی به سقف خیره موندم. سردرد ناشی از خماری حالم رو بهم میزد ولی نمیدونستم چجوری باید برم بیرون. رو در رو شدن با جونگ کوک برام سخت بود اون هم بعد از حرف هایی که دیشب بینمون رد و بدل شده بود.
آهی کشیدم و از جا بلند شدم، وقتی از اتاق بیرون رفتم صدایی از آشپزخونه شنیدم. حدس میزدم جونگ کوک در حال آماده کردن صبحونه باشه، لبخندی به لبم نشوندم و سعی کردم عادی رفتار کنم. اما با دیدن فردی که اونجا بود لبخند روی لبم خشک شد.

با شنیدن صدای پام سرش رو به سمتم برگردوند:
_صبح بخیر، دست و صورتت رو بشور برات سوپ خماری درست کردم.
سعی کردم ناامیدیم رو از ندیدن جونگ کوک پنهون کنم. کمی به اطراف سرک کشیدم اما هیچ جا نبود.
_نیست، رفته باشگاه.
صدای جیمین منو از فکر بیرون کشید، اخمی کردم و پرسیدم:
_مگه امروز عصر تمرین نداشتید؟

همونطور که در حال چیدن میز بود جواب داد:
_امروز با تیم میریم اردو. منم منتظر موندم بیدار بشی بعد برم.
ناراحتی عمیقی قلبم رو پر کرد. جونگ کوک بدون خداحافظی رفته بود؟ اون‌هم‌وقتی قرار بود چند روز هم رو نبینیم؟
جیمین با نگاه پر از حرفش بهم خیره شده بود.
_از دستش ناراحت نشو که بدون هیچ حرفی رفت، دیشب تا صبح نخوابید. حالش اصلا خوب نیست تهیونگ.

آهی کشیدم:
_همه چیز رو فهمیدی، درسته؟
_دیشب مستیت باعث شد همه چیز رو بگی. البته به یه چیزایی شک کرده بودم. میدونی که کار دیشبت خیلی اشتباه بود، چرا نوشیدنی خوردی؟
لبم رو گزیدم:
_نمیدونم چم شده. دارم دیوونه میشم جیمین. همه چیز پیچیده شده، جونگ کوک هم نمیاد باهام درست حرف بزنه.
سری تکون داد:
_بهش زمان بده، این دوری چند روزه به نفع هردوتونه تا به همه چیز فکر کنید و بعد بشینید صحبت کنید. این رابطه ده ساله رو به راحتی از بین نبرید.

دستی بین موهام کشیدم و جیمین سوییچش رو برداشت:
_من میرم، اگه کاری داشتی بهم پیام بده خودم بهت زنگ میزنم. مراقب خودت باش و داروهاتم به موقع بخور.
با غصه نگاهش کردم، برای اولین بار احتیاج داشتم کنارم بمونه و جایی نره. انگار حرف توی دلم رو از چشمام خوند که دستش میون موهام فرو رفت و بهمشون ریخت:
_ تنهایی برات خوبه تا فکر کنی. اما هر کمکی بخوای من هستم.

_مراقبشی دیگه، مگه نه؟
لبخند پر از شیطنتش اخم هام رو درهم کرد.
_حواسم بهش هست. شما دو‌تا لجباز بلد نیستید با هم منطقی صحبت کنید وگرنه هیچ مشکلی بینتون پیش نمیومد.
ابرویی بالا انداختم:
_مطمئنی؟ دوتامون از رابطمون چیزای مختلف میخوایم. به نظرت میشه درموردش صحبت کرد؟
لبخندی زد و به سمت در رفت:
_کی میدونه؟ شاید یه روزی خواسته هاتون یکی بشه. فعلا.
رفت و‌من رو با دنیایی از سوال و افکار عجیب تنها گذاشت. حالا باید چیکار می کردم؟

𝘗𝘢𝘳𝘵𝘯𝘦𝘳 𝘐𝘯 𝘊𝘳𝘪𝘮𝘦 [ 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora