آهنگ پارت:
Jonah Baker _ Mirrors (Acoustic)تهیونگ بهت زده و ساکت بهم خیره شده بود، در واقع انتظار داشتم سرم فریاد بکشه و عصبانی بشه اما هنوز آروم بود. کمی خودم رو جلو کشیدم و آروم صداش زدم.
_ تهیونگ؟
به آرومی پلک زد و نفس عمیقی کشید.
_چرا؟
صداش بی جون بود، میفهمیدم چقدر براش دردناکه اما نیاز داشتم بهم اعتماد کنه._تهیونگ، میدونم یه بار گند زدم به اعتمادت و زندگی تهجون خراب شد اما نمیتونم اجازه بدم این عذاب ادامه پیدا کنه. تهجون هنوز بچه ست و میتونه یه آینده ی درخشان داشته باشه.
هومی گفت و بینیش رو بالا کشید و بغضش رو حس کردم و دست هام یخ کرد.
_اوهوم، برای ترم جدید دانشگاه ثبت نام کرده. میتونه موفق بشه.
سرانگشت هام برای لمس دست های لرزونش التماس میکردن، چطور ادامه میدادم؟_ته، خوب میدونی رویای اون چیه.
_نه جونگ، رویای اون دیگه اهمیتی نداره.
_ته...
_رویای اون وقتی اون کثافتا به بدنش دست درازی کردن تموم شد. رویای اون وقتی که بالای اون ساختمون به فکر تموم کردن زندگیش بود، تموم شد.
لرزش دست هاش با صدای خونسردش توی تناقض بود و من نگران حالش بودم.
_تهیونگ لطفا بزار حرفم رو بزنم.
_جونگ، من بخشیدمت و میدونم نباید تو رو مقصر همه چیز میدونستم اما ازم نخواه دوباره برادرم رو میون اونا بفرستم. نمیخوام دیگه نگاهش به توپ و زمین فوتبال بیفته. فقط میخوام یه زندگی پر آرامش داشته باشه. درس بخونه و یه شغل معمولی داشته باشه، همین.از جا بلند شد و زمزمه کرد:
_لطفا دیگه درباره اش حرف نزن.
نگاهم به شونه های افتاده ش بود وقتی که از در بالکن گذشت و برای آخرین بار شانسم رو امتحان کردم.
_مدرسه فوتبال.
ایستاد و به سمتم برنگشت. شجاعتی پیدا کردم و از جا بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم.
_رویاش اداره کردن یه مدرسه فوتبال بود. برای بچه هایی که رویاشون ستاره شدنه اما توانش رو ندارن و کسی ازشون پشتیبانی نمیکنه.
به سمتم برگشت و با تعجب پرسید:
_چی؟کنجکاویش بهم اعتماد به نفس داد:
_ این قراری بود که با هم گذاشته بودیم، قرار بود چندین سال دیگه چنین پروژه ای رو شروع کنیم اما وقتی این اتفاقات افتاد فهمیدم این تنها چیزیه که به تهجون امید به زندگی میده. پس با جیمین و موهیون شروعش کردیم. خیلی کار مونده و هنوز پروژه نصفه ست اما میخوام اون هم توی ادامه کار سهیم باشه. میخوام خوشحال باشه و برای ادامه زندگیش انگیزه های بیشتری داشته باشه.
چشم هاش که با اشک پر شد ترسیدم. اگه ناراحت ترش میکردم چی؟به سمتم قدم برداشت و بغض صداش دیوونه ام میکرد.
_تو...تو چیکار کردی جونگ؟
دست هام مشت شد و توی یه لحظه شجاعتم رو جمع کردم و بهشت رو لمس کردم. بهتش رو حس کردم و آرزو کردم من رو پس نزنه. گرمای تنش و نفس هایی که به گردنم میخورد بهم ثابت میکرد واقعیه. بدن منقبضش آروم گرفت و چشم هام بسته شد.
_دیوونه تو چیکار کردی؟
محکم تر فشارش دادم و دست های بی جونش به تی شرتم چنگ زد. اگه این آغوش منبع آرامشم نبود، پس چی بود؟
من این آرامش رو از خودم دریغ کرده بودم و الان میفهمیدم چقدر دور بودن از تهیونگ برای من ناممکنه.
نفس کشیدن توی آغوشش برای من نهایت خوشحالی بود.
_هیس، آروم باش. بیا الآن بهش فکر نکنیم، باشه؟ فقط خواستم همه چیز رو بدونی.
![](https://img.wattpad.com/cover/322864734-288-k709487.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘗𝘢𝘳𝘵𝘯𝘦𝘳 𝘐𝘯 𝘊𝘳𝘪𝘮𝘦 [ 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 ]
Fiksi Penggemar| شریکِ جرم | کاپل: کوکوی | دختر پسری ژانر: رمنس | درام | انگست | اسمات روزهای آپ: یک روز در هفته "برای کنارت ماندن باید یک دوست ساده باقی میماندم و امان از روزی که دیگر دوستی با تو برایم کافی نبود." _حالمو بهم میزنی! _میخوای بهم مشت بزنی؟ _خودت خو...