آهنگ پارت:
ONG SUNG EUN _ Destinyنگاهش رو دزدکی به پسر دوخت و دیدن خنده هاش لبخند به لبش نشوند. تمرینات اون روزش رو نرفت تا بتونه حداقل کنار پسر توی یک خونه نفس بکشه.
با اینکه هم کلام نمیشدن و نگاه های تهیونگ ازش دزدیده میشد ولی همین که کنارش وقت میگذروند، قلبش رو گرم میکرد.با صدای زنگ در نگاهش رو از تهیونگ گرفت و با دیدن نارایی که کنار در خشکش زده اخمهاش درهم شد.
از جا بلند شد و به سمت در رفت، با دیدن پدر و نامادریش تعجب کرد.
نارا با نگاهی نگران کنار رفت تا وارد خونه بشن.
_بابا؟
جونگ کوک صداش زد و پدرش با چهره ی عبوس همیشگی گفت:
_منو یادته پسر؟پسر نفس عمیقی کشید و دستش مشت شد. دیدن این مرد خاطرات تلخی رو براش یادآوری میکرد از جنس درد و زخم و توهین. نگاهش رو به نارایی دوخت که توی خودش جمع شده بود، خواهرش ترسیده بود.
_خوش اومدین، چه بی خبر!
جونگ کوک بدون توجه به سوال پدرش گفت و به سمت کاناپه راهنماییشون کرد.
تهیونگ با دیدن آقای جئون و همسرش از جا بلند شد و نگاهش به چشم های هراسون جونگ کوک افتاد.
خوب میدونست الان پسر چه حالی داره.جئون بزرگ اخم کمرنگی کرد:
_کیم تهیونگ؟ تو هم اینجایی. حالت چطوره؟
پسر لبخند کمرنگی زد:
_خوبم آقای جئون. شما خوبید؟ خیلی وقته هم رو ندیدیم.
مرد سری تکون داد و به سمت یوهان رفت. دیدار پدربزرگ و نوه زیاد دلچسب نبود، یوهان از مرد میترسید درست مثل مادرش. وقتی دست پدربزرگش روی سرش نشست توی خودش جمع شد.
_بزرگ شدی پسر!جونگ کوک عصبی از حضور اون مرد و زن به نارا نگاه کرد و لبخند گرمی تحویلش داد. نباید اجازه میداد حضور اون دو نفر آرامش زندگیشون رو بهم بزنه.
این وظیفه ای بود که در قبال خانواده اش روی دوشش بود، اون قول داده بود مراقبشون باشه.
نارا به سمت آشپزخونه رفت تا وسایل پذیرایی بیاره و جونگ کوک روبروی مرد و زن و کنار تهیونگ نشست.تهیونگ بعد از یک روز بی محلی حالا با نگرانی نگاهش می کرد. خوب میدونست پدرش چه تاثیری روی پسر داره. جونگ کوک نیم نگاهی به زنی که کنار پدرش نشسته بود کرد و پرسید:
_چی شده که به سئول اومدین؟
مرد به کاناپه تکیه زد و بدون مقدمه گفت:
_خیلی وقته خبری ازتون ندارم، معلوم نیست در نبود من دارید با زندگیتون چیکار میکنید. تو چرا وقتی برگشتی به من سر نزدی؟پسر دستی به موهاش کشید و جواب داد:
_من همش درگیر تمرین و مسابقات بودم، از روزی که اومدم وقت سر خاروندن هم نداشتم. بهتون پشت تلفن هم گفته بودم.
مرد اخمی کرد:
_خواهرت که حتی یه زنگم نمیزنه، معلوم نیست با یه بچه تو شهر غریب چطور زندگی میکنه. فکر نمیکنه من نگرانش میشم؟
ESTÁS LEYENDO
𝘗𝘢𝘳𝘵𝘯𝘦𝘳 𝘐𝘯 𝘊𝘳𝘪𝘮𝘦 [ 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 ]
Fanfic| شریکِ جرم | کاپل: کوکوی | دختر پسری ژانر: رمنس | درام | انگست | اسمات روزهای آپ: یک روز در هفته "برای کنارت ماندن باید یک دوست ساده باقی میماندم و امان از روزی که دیگر دوستی با تو برایم کافی نبود." _حالمو بهم میزنی! _میخوای بهم مشت بزنی؟ _خودت خو...