Part 7

68 23 5
                                    

شمار بارهایی که بی‌دلیل صفحه‌ی گوشی رو روشن کرد، به اخرین صحبت هاش با سونگمین نگاه کرد و دوباره خاموشش کرد از دستش در رفته بود.

"خوب بخورین❤️"
"ممنون تو هم همینطور"

این اخرین پیامی بود که به سونگمین داد و چیزی انتظارش رو اصلا نداشت این بود که مکالمشون همونجا تموم شد و دیگه نه سونگمین جواب داد و نه خودش تونست مکالمه‌ی جدیدی رو شروع کنه. چند ساعت اول احساس راحتی میکرد که دیگه حرفی نمیزدن و مجبور نبود با احساساتش سر و کله بزنه؛ به بیست و چهار ساعت نرسیده، کم کم تمام فکرش درگیر سونگمین و این شد که الان کجاست و چیکار میکنه؛ روز دوم اونقدر دلش تنگ شده بود که حتی چند ساعتی با سونگجین به کنسرت توایس رفته بود هم نتونست حالش رو بهتر کنه و روز های بعدی، سعی کرد به نحوی سرش رو شلوغ نگه داره که فرصت فکر کردن به سونگمین رو از خودش بگیره. کار، عکس‌برداری، لیریک نوشتن، دیدن دوست ها و بیرون رفتن باهاشون... هرچیزی... هرچیزی که فقط ذهنش رو از سونگمین دور نگه داره.

هرچند، بادکنک پر از هوا رو نمیشد تا ابد زیر آب نگه داشت. دیشب وقتی بلاخره سرش خلوت شد و کاری برای انجام دادن پیدا نکرد، احساساتی که یک هفته‌ی تمام ازشون فرار کرده بود، همه با هم به سراغش برگشتن و اونقدر پریشونش کرد که فقط برای چند ساعت خالی کردن ذهنش از فکر اون پسر و تسکین درد دلتنگیش، اونقدر خودش رو توی الکل غرق کرد که آخرش سونگجین مجبور شد نصف شب برای برگردوندنش به خوابگاه دنبالش بره و بدن بیهوشش رو از توی ماشین تا روی تختش کول کنه.
و حالا بعد از هشت روز که از آخرین صحبتش با سونگمین میگذشت، طاقتش تموم شده بود و بدون اینکه حتی توی کمپانی کاری داشته باشه، اومده بود و داشت توی جاهای مختلفش پرسه میزد تا شاید حتی اگه شده از دور، فقط برای یک لحظه بتونه سونگمین رو ببینه.

نزدیک های ظهر شده بود و به خاطر احتمال کوچیکی که شاید بشه سونگمین رو توی کافه‌ترای کمپانی پیدا کرد، به اونجا رفت. بعد از سلام و احترام به کارکنان جیپ‌باب، بلافاصله همه طرف سالن رو از نظر گذروند تا سونگمین رو پیدا کنه و وقتی موفق نشد، به سمت پیشخوان سلف سرویس رفت تا فرصت بیشتری برای اونجا موندن داشته باشه. موقع انتخاب و کشیدن غذا کلی وقت تلف کرد و در نهایت با یه سینی از غذاهای ارگانیک جی‌وای‌پی برگشت و صندلی ای رو برای نشستن انتخاب کرد که دید بیشتری به سالن داشته باشه. مشغول بازی با غذاش شد و خودش رو مجبور کرد که مقداری ازش رو بخوره. اونقدر از درون ناآروم بود که چند دقیقه بعد احساس کرد اشتهاش رو کاملا از دست داده. چاپستیکش رو پایین گذاشت و لقمه‌ی توی دهنش رو به سختی قورت داد. بی هدف مشغول ور رفتن با گوشیش شد که همون لحظه دستی از پشت دور شونه هاش حلقه شد؛ توی یه عکس العمل ناگهانی خودش رو جمع کرد، و خواست سرش رو به عقب برگردونه که همون موقع صدای نازک و ورژن بچه‌گونه شده‌ی چان رو کنار گوشش شنید:

Myday PresidentWhere stories live. Discover now