Part 6

99 22 23
                                    

پله ها، نرده، دیوار ها، همه چیز سفید و انقدر بی روح بود که انگار گرد افسردگی به دیوارهای کمپانی پاشیده بودن. پله هارو با خستگی بالا رفت و بعد از طی کردن راهروی باریکی  در اتاق رو باز کرد و واردش شد. کیف گیتارش رو روی میز گذاشت و خواست زیپش رو بکشه که با احساس سنگینی نگاه کسی، دست نگه داشت و سرش رو به سرعت به سمت در برگردوند. اما قبل از اینکه صورت اون شخص رو ببینه، پسر از در اتاق فاصله گرفت و پشت دیوار ناپدید. هرچند، یونگ‌کی با همون نگاه گذرا هم شناختش. نیاز نبود که صورتش رو ببینه، اون حتی از پشت سر هم میتونست اون پسر رو بشناسه.

گیتارش رو روی میز رها کرد و بلافاصله دنبال پسر از اتاق خارج شد. به دو طرف نگاه کرد اما انگار توی همین چند ثانیه عین روح ناپدید شده بود. بدون سر نخی یه سمت از راهرو شروع به دویدن کرد و از پله ها پایین دویید. وقتی به هم‌کف رسید هیچکس اونجا نبود... بلافاصله راهی که اومد رو برگشت و سریع از پله‌ها بالا رفت.

دو طبقه بالاتر، آدم های زیادی توی راهرو بودن و تک تکشون رو میشناخت، اما سونگمین بینشون نبود. سردرگم دور خودش چرخید و دوباره سمت راه پله دویید. طبقه هارو یکی یکی بالا رفت و توی هیچکدوم نتونست پیداش کنه. انگار توی همین چند دقیقه آب شده بود و رفته بود توی زمین. بالاتر از اون دیگه طبقه ای نبود. ناامیدانه وارد پشت بوم ساختمون شد و اطرافش رو از نظر گذروند اما اون پسر حتی اونجا هم نبود. آهی کشید و فکر کرد که شاید اصلا اشتباه دیده بود اما چطور میتونست اشتباه کرده باشه؟!

بی هدف به نرده های لبه‌ی پشت بوم نزدیک شد و ساق دستش رو به فلز سردش تکیه داد. سرش رو سمت آسمون خاکستری بالا برد و نفس عمیقی کشید تا فکرش رو کمی آزاد تر کنه. ناگهان دست‌های ظریفی رو احساس کرد که از پشت دور کمرش حلقه شدن و سری رو که به نرمی روی شونه‌ش قرار گرفت. با اینکه هنوز ندیده بودش اما باز هم میدونست کی بغلش کرده؛ میتونست حسش کنه. به آرومی چرخید و بلاخره صورت پسر رو دید. خیره توی چشم‌های پاپی شکلش دستش رو آروم جلو برد و پشت انگشت‌های نوازش‌گرش رو روی صورت پسر کشید. طوری که انگار نمیتونست باور کنه شخص مقابلش واقعا سونگمینه. وقتی پوست لطیفش رو زیر انگشت هاش حس کرد لبخند کمرنگی رو لب هاش نشست.

- اومدی؟

- دنبالم بودی؟

سونگمین با لبخند ملیحی گفت؛ دست یونگ‌کی رو آروم توی دستش گرفت و مرد محو نگاه همون لبخند کوچیک شد. مسخ نگاه چشم‌های پسر پرسید:

- چرا ازم فرار میکردی؟

پسر سرش رو پایین انداخت، هردو دستش رو توی دستای مرد جا کرد و نگاهش رو دوباره به چشم های یونگ‌کی برگردوند.

- فرار نکردم. فقط یکم زمان نیاز داشتم تا باهات روبرو شم.

دست‌های پسر رو محکم توی دست‌هاش گرفت و فاصله بینشون رو کمتر کرد.

Myday PresidentOù les histoires vivent. Découvrez maintenant