نفسشو بیرون داد، اون الان جلویه در یونگی بود باید یجوری راضیش میکرد تا همراهش بیاد.لبشو گزید و با در زدن و اجازه ورود از سمت یونگی در رو باز کرد وداخل رفت
_سلام هیونگ
+اا جونگکوک!.. سلام مگه نباید الان سر پستت باشی؟!
جونگ کوک به در پشت سرش تکیه زد:
_چرا فقط می خواستم یه چیزی ازت بپرسم
یونگی یه تای ابروشو بالا داد و پرسید:
+چه چیزی؟!
جونگ کوک سعی کرد خیلی عادی حرفشو بزنه:
_میشه همراهم بیایی به روستایه امودوسیاس؟
+چی؟! اون روستا!
_اوهوم
یونگی تکخندی زد:
+شوخی میکنی دیگه!
جونگ کوک تکیه اش رو از در گرفت و سمت میز کار یونگی رفت با لحن جدی جواب داد:
_نه هیونگ! کاملا جدی میگم
+عقلت رو از دست دادی!!! هیچ معلوم هست چی میگی!؟.. اونجا خود جهنمه هرکسی به اونجا رفته زنده برنگشته!
_هیونگ شاید یکی تو اون روستا به کمک نیاز داشته باشه!
+هیچکس تو اون روستایه نفرین شده به کمک نیاز نداره!
_هــیونـگ!! ازت خواهش میکنم... ما کاراگاه هستیم وظیفه مون این که به مردم کمک کنیم
+اره درسته! مردم عادی نه مردم اون روستا
_هیونگ!
جونگ کوک با التماس هیونگشو صداش زد. اما یونگی رویه صندلیش نشسته بود و با اخمی بین ابروهاش به چشمایه جونگ کوک خیره شده بود:
+نمیام!
_هیونگ دوستت تو اون روستاست! میتونه کمکمون کنه... اون دوماه جواب تلفن و پیام هاتو نمیده حتما نگرانش شدی!.... پس بیا بریم اونجا لطفا بدون تو نمی تونم انجامش بدم ارت خواهش میکنم
با اتمام حرفش چشماشو درشت کرد و مثل یه پاپی به یونگی خیره شد
+اونطوری نگاهم نکن!.. باعث میشه از نظرم منصرف بشم
ولی جونگ کوک بیشتر چشماشو درشت کرد تا دل یونگی به رحم بیاد
+تو که ادم نمیشی باشه همراهت میام!
_هیونگ خیلی دوست دارم
فورت سمت یونگی رفت و محکم بغلش کرد
+خیلی خب باشه انقدر بهم نچسب!
یونگی جونگ کوک رو کنار زد
_راستی هیونگ!... سوجین هم میاد!
+چی؟؟ چـ... چرا...
_خب خیلی اصرار میکرد! بهش گفتم خطرناکه! ولی کو گوش شنوا!
YOU ARE READING
eternal darkness
Random_ قبل از هرچیزی باید بدونی شیطان همه رو فریب میده پس نباید بهشون اعتماد کنی _اما اون شیطان اون واقعا اونطور که در موردش تو کتاب انجیل گفته شده نبود _اون فرق داشت اون از جونش گذشت تا روستارو نجات بده اما این پایان ماجرا نبود!! کاپل اصلی: تهکوک یون...