_وارد یکی از برج هایی خالی توی روستا شد مردم این روستا خواب بودن در اون برج رو باز کرد و وارد کتابخونه ای شد و تا بتوان کتابی چیزی درمورد سوزندن بچه های بیگناه و اینکه چرا لقب فرزندان شیطان رو بهشون دادن پیدا کن
_کتاب های که فکر کرد نیازش میشه رو پیدا کرد
_روی صندلی نشست و کتاب ها رو روی میز گذاشت و شروع به ورق زدن کتاب ها کرد
-جونگ کوک
_کوک تو کجایی
_یونگی جونگ کوک تلفنش رو جواب نمیده
_بیا کل روستارو بگردیم تو از سمت راست برو من از سمت چپ
_باشه
_یونگی و سوجین از هم جدا شدن
_جونگ کوک تو کجایی
_صدایی عجیبی به گوشش می رسید صدایی مثل صدای موسیقی دنبال صدا رفت و یه پسری رو دید که دستش یه گیتار بود چشمش به سوجین خورد بلند شد اون پسر نزدیک سوجین امد
_سوجین ترسید و جیغ زد وقتی اون پسر بهش نزدیک شد سریع دوید اون پسر هم دنبالش دوید اون پسر کل صورتش خونی بود و یه چشم نداشت
-جونگ کوک این پسر کجا رفته اه
_اه
-به یه پسر برخورد و دوتاشون افتادن زمین
-اه خیلی متاسفم حالتون خوبه
-من خوبم تو کی هستی به قیافه ات نمی خوره جزو. این روستا باشی
_با جیمین چشم تو چشم شد
-به توهم نمی خوره
_اسمت چیه
-پارک جیمین وتو
-مین یونگی
-از اشنایت خوشبختم من دیگه میرم.
-خداحافظ
-یونگی رفتن اون پسر رو تماشا کرد چرا اون پسر انقدر کیوت بود چرا اصلا شبیه مردم این روستا نبود کل سوال توی ذهنش بود ولی یهو یادش افتاد که باید دنبال جونگ کوک بگرده
-جونگ کوک خسته شده بود یهو یه عکس از توی کتاب روبه روش پیدا کرده بود عکس چندتا راهبه با چندتا بچه که بنظر میومد که بچه پروشگاهی باشن دید
-این واقعا عجیب بالای عکس نوشته شده بود ادوسیاس
-یه چیزی تو تاریکی بغل خواهر کلیسا بود دوتا چشم سفید که معلوم نبود چیه نظرش رو جلب کرده بود عکس رو برداشت و گذاشت توی جیب کت چرمی اش و در رو باز کرد و. از اون برج خارج شد
_جونگ کوک
_هیونگ
_سوجین داشت میدوید که پاهاش لیز خورد و افتاد زمین و جیغ زد
VOUS LISEZ
eternal darkness
Aléatoire_ قبل از هرچیزی باید بدونی شیطان همه رو فریب میده پس نباید بهشون اعتماد کنی _اما اون شیطان اون واقعا اونطور که در موردش تو کتاب انجیل گفته شده نبود _اون فرق داشت اون از جونش گذشت تا روستارو نجات بده اما این پایان ماجرا نبود!! کاپل اصلی: تهکوک یون...