روستای زیبایی وجود داشت، مردمی که بهم دیگه کمک میکردن،زندگی شاد و آرومی داشتن.اما تا قبل از زمانی که شیطان وارد روستا شد! و اون روستا رو نفرین کرد. و شروع زندگی تاریکیو برای مردم رقم زد
مردم اعتقادات عجیبی پیدا کردن. نوشیدن خون نوزاد، قربانی بچه های پاک و بیگناه! و سوزاندن افراد غریبه!و در زمان کمی همه جا رو تاریکی بلعید و نور کم امید خاموش شد!
دختر با دیدن اربابش فوری سمتش گام برداشت و با نگرانی گفت:
_قربان اینجا هوای سرده لطفا برگردین داخل عمارت
اما با شنیدن صدای سرد و بمش ادامه حرفش رو نزد:
_لوسیا!
دختر فوری لب زد:
_بله ارباب!
_شنلم رو بیار!
_دختر با تعجب بهش نگاه کرد:
_ارباب اتفاقی افتاده !
_ نپرس فقط کاری رو که بهت گفتمو انجام بده!........باید برم جایی
_چشم رئیس هرچی شما بگین
City hell
عمارتی در غرب جهنم! وخون آشام های که جلویه در های عمارت باشکوه نگهبانی میدادن!
نگهبان جلوش رو گرفت و پرسید:
_کی هستی؟
تهیونگ نیشخندی زد و کلاه شنلش رو کنار زد
_ لوسیفر!
نگهبان با ترس لب زد و فوری دستور داد:
_در ها رو برای پادشاه جهنم باز کنید!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
eternal darkness
Rastgele_ قبل از هرچیزی باید بدونی شیطان همه رو فریب میده پس نباید بهشون اعتماد کنی _اما اون شیطان اون واقعا اونطور که در موردش تو کتاب انجیل گفته شده نبود _اون فرق داشت اون از جونش گذشت تا روستارو نجات بده اما این پایان ماجرا نبود!! کاپل اصلی: تهکوک یون...