*انچه گذشت
-حالا چی میشه دخترم بزودی صاحب فرزند ازشیطان میشه
-من درستش میکنم نمیزارم کسی بفهمه
*زمان حال
-هوسوک داشت لباس های روی کاناپه رو میبرد توی اتاقش جونگ کوک رو توی اتاقش دید که نشسته بود پشت میز
_جونگ کوک تو اینجا چیکار میکنی
_هیونگ تویی هیچی داشتم دنبال اون عکس راهبه ها میگشتم
-برای چی
-میخوام برم تهیونگ رو پیدا کنم
-دیونه شدی الان این ساعت مردم میریزن بیرون ببینن چی به چی تا یه غریبه پیدا کنن و بسوزنتشون
_هیونگ من حواسم هست نگران نباش به یونگی هیونگ هم بگو
_باشه مراقب باش
_تهیونگ میخوای کجا بری
_میرم بالای برجی که وسط روستا هستش
_اونجا برای چی میری
_میرم چک کنم ببینم اوضاع از چه قراره شاید لیلیث خودشو نشون بده
-مراقب باش
_جونگ کوک توی روستا قدم میزد یه صدایی شنید
-جونگ کوک
-کی اونجاست
-جونگ کوک عزیزم مامان منتظره
_فقط خیالاتی شدم
_جونگ کوک
_جونگ کوک دنبال صدا رفت
_تهیونگ بالا روی برج نشسته بود
_چرا هیچ خبری نمیشه
_یه چیزی حس کرد
_ جونگ کوک اون توی خطره
_از بالای برج پرواز کرد و رفت سمت جنگل
_جونگ کوک دنبال صدا رفت و رسید به یه جایی اونجا روح بود ترسید
_پسرم نمیخوای بیایی پیشم
_تو مادرم نیستی
_ من مادرتم پسرم
_جونگ کوک میره نزدیک
_تهیونگ از راه می رسه و جونگ کوک رو کنار میکش
_تهیونگ
_باچشمای سیاه رنگش به جونگ کوک نگاه کرد
_حالت خوبه
_م.. من خوبم روح جیغ زد و نزدیک جونگ. کوک تهیونگ شد
_با اتشی که از کف دستش بیرون امد سمت روح پرتاب کرد و سوزندش و روح پودر شد
YOU ARE READING
eternal darkness
Random_ قبل از هرچیزی باید بدونی شیطان همه رو فریب میده پس نباید بهشون اعتماد کنی _اما اون شیطان اون واقعا اونطور که در موردش تو کتاب انجیل گفته شده نبود _اون فرق داشت اون از جونش گذشت تا روستارو نجات بده اما این پایان ماجرا نبود!! کاپل اصلی: تهکوک یون...