توی رستوران، رو به روی هم نشسته بودند و تهیونگ مشغول بررسی منوی جلوی روش بود.
اون لعنتی واقعا جذاب بود... طوری که اون پیشخدمت یک سانتم ازش دور نمیشد
جونگکوک با خودش فکر کرد و دستش رو زیر چونهاش گذاشت.
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداختو منو رو بست
- انتخاب کردی چی میخوای؟
+ من تستو تخم مرغو بیکن میخورم.
- پس منم همینو میخوامگارسون با لبخندی سفارش رو نوشتو از میزشون دور شد.
بعد از آماده شدن سفارشاتشون، هر دو تو سکوت مشغول خوردن شدند و جونگکوک هم غرق در افکارش
"سخته باهاش چشم تو چشم بشی...
هومم مثل اینکه صبحونه خیلی خوب آماده شده...
مزه خوبی داره ولی زود ازش خسته میشی
خدایا، حس مضخرفیه که نمیتونم باهاش چشم تو چشم بشم یا حرفی بزنم... این یجورایی معذب کنندهاسبعد از تموم شدن غذاشون، تهیونگ پیشنهاد رفتن به روخونهای که اون نزدیکی بود رو داد. جونگکوک که کار خاصی برای انجام دادن نداشت و میدونست اگه توی هتل بمونه حوصلهاش سر میره، فوری قبول کرد
بعد از حدود ده دقیقه پیادهروی به رودخونه رسیدند.
جونگکوک مشغول عکس گرفتن از منظره و تهیونگ دست به جیب پشت سرش ایستاده بودو مدام اطرافش رو چک میکرد- واو این عکسه چه خوشگل شد... ساحل اینجا خیلی قشنگه، گمونم آتیش بازی کنار دریا خیلی حال بده
نیم نگاهی به تهیونگ که انگار کلا حواسش جای دیگهای بود کرد و ادامه داد
- هی، خیلی اینور اونور رو نگاه میکنیا، اصلا گوش میدی چی میگم؟
+ من متاسفم.. دارم گوش میدم...
- بیخیالدوباره از زیر نگاهی به حالتهای پسر بزرگتر انداخت. مثل اینکه دستپاچه شده بود... ولی این روی اون پسر خیلی براش کیوت بود... تو نگاه اول به چهرهاش نمیخورد همچین شخصیت بانمکی داشته باشه
تو همین افکار بود که پاش به لبهی جدول گیر کردو نزدیک بود بیوفته. اما تهیونگ که لحظهای حواسش بهش جمع شد، از پشت گرفتش و کمکش کرد دوباره بایسته
فاک از این ضایعتر نمیشد- معذرت میخوام به اندازه کافی توجه نمیکردم
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و با خودش فکر کرد که تقصیر اون نیست که داره عذرخواهی میکنه ولی تو یه حرکت و بدون فکر قبلی سرش رو بالا گرفتو خودش رو، رو به تهیونگ خم کرد
+ خب حالا که متاسفی... چطوره یه نوشیدنی برام بخری؟با قوطی آبجویی که تو دستش بود با خوشحالی جلوتر از پسر بزرگتر به راه افتاده بود
+ آخیش... حالم جا اومد
- مطمئنی فقط همینو میخوای؟
+ آره بابا، این مدل آبجو رو خیلی دوست دارم
- فروشگاهها این مدل آبجو رو زیاد دارن ولی من کسی نیستم که خیلی جاهای شلوغ برم
+ یعنی خوشت نمیاد؟
- نه نه منظورم این نبود...
+ حالا هرچی، این که باد عصرگاهی به صورتت میخوره هم عالیه
راستی از وقتی اومدم اینجا خیلی کنجکاو بودم... چند سالته؟
- ۳۲ سالمه
+ هووم، تو اگه یه *کیوپو باشی، یعنی خیلی وقته ژاپن زندگی میکنی. درسته؟
- آره. فقط گاهی به کره سر میزنم
+ که اینطور... پس
هی مثل اینکه خیلی دارم حرف میزنم. انگار تقریبا مستم
- نه نیستی
YOU ARE READING
༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک تتو کاری که برای ملاقات پسر خانواده مافیا به ژاپن سفر میکنه تا بهش کمک کنه زخم بزرگی که روی پشتش هست رو با تتو بپوشونه؛ به خاطر همین تو خونهاش اقامت میکنه تا بتونه از شر کسایی که دنبالش هستن هم خلاص بشه و این تازه اول داستان این...