༄𝐩𝐚𝐫𝐭 ¹⁰

359 51 21
                                    

- این یه نفرینه... بسوزونیدش، همه‌اشو
اون پیرمرد بود که جلوش ایستاده بود. خدمتکارا دستاش رو گرفته بودند و اون رو روی زمین نشونده بودند
هیچ قدرتی نداشت‌و از ترس حس میکرد عضلاتش فلج شده. پیراهنش‌ رو تو تنش پاره کردند. شخصی با فلز داغی داشت بهش نزدیک میشد
نه نه نباید این اتفاق میوفتاد
شروع به تقلا کرد ولی هر کاری هم میکرد، زورش به اون پنج نفر نمیرسید

همینکه شخص کاملا بهش نزدیک شد و خواست اون فلزی که از داغی به سرخی میزد رو روی تنش بذاره، با صدای بلندی از خواب پرید
نفس نفس زنان به اطراف نگاهی انداخت. صدا از بیرون اتاقش بود

کمی خودش‌ رو مرتب کردو از اتاق خارج شد. نامجون‌ رو درست جلوی اتاق پدرش دید که پزشک بیچاره‌رو بین خودش‌و دیوار گیر انداخته
- این فقط زنده نگهش میداره قربان. اون حتی هوشیارم نیست
+ چطور جرئت میکنی؟ کی بهت اجازه داده درمورد سرنوشت پدر من تصمیم بگیری؟ ها؟

پزشک که کم مونده بود از ترس پس بیوفته عاجزانه به دیوار پشتش چنگی انداخت
- کافیه

با صدای تهیونگ حواس جفتشون به اون سمت جلب شد که دکتر از این فرصت استفاده کرد و از زیر دست مرد جلوی روش فرار کرد
نامجون با نگاه تاریکی به سمت تهیونگ برگشت
- تو مایه ننگ خانواده‌ای. نکنه اینجا هم میخوای رئیس بازی دربیاری و به اون احمقا روی خوش نشون بدی؟
+ زیاده روی نکن... وگرنه پدر صدات رو میشنوه

و بعد از حرفش از کنار مرد رد شد. نامجون که از عصبانیت سرخ شده بود پسری که تمام مدت پشت دیوار بود رو صدا کرد
- اونجایی؟

پسرک با قدم بلندی، خودش رو به نامجون رسوند
+ بله قربان؟

نزدیک پسر مو قرمز شد و چیزی‌ رو دم گوشش زمزمه کرد. پسرک با چشمایی گرد، سرش رو به چپ و راست تکون داد
- ولی قربان... اون...
+ هی. نکنه میخوای مقابل من قرار بگیری؟

پسر ترسیده از لحن و نگاه نامجون فوری سرش رو پایین انداخت
- ن-نه قربان... همین الان انجامش میدم
و بدون اینکه منتظر بمونه، با سرعت از اونجا دور شد

*******

توی پارک داشت برای خودش چرخ میزد و منتظر تهیونگ بود. رابطه‌اشون بدون اینکه متوجهش باشن، صمیمی‌تر شده بود و این چیزی نبود که جونگکوک ازش ناراضی باشه
گربه سیاهی روی دیوار توجهش رو جلب کرد. به سمتش رفت و انگشتش‌ رو اروم بهش نزدیک کرد تا نازش کنه
- هی نگاش کن چه کوچولوی خوشگ...
ولی حرفش با گازی که اون گربه از انگشتش گرفت و بلافاصله فرار کرد قطع شد
- تف بهت میخواستم نازت کنما... اصلا لیاقت نداری

+ کی لیاقت نداره؟
با شنیدن صدای تهیونگ درست کنار گوشش تکون شدیدی خورد
- آخ ترسیدم...
برگشت سمتش‌و نگاهی بهش انداخت. لبخندی زد و بعد از تعریف کردن اتفاقی که براش افتاد، جلوتر از پسر به راه افتاد

༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now