روز بعد از ملاقاتش با اون پسر مو قرمز، تهیونگ پیامی براش فرستاده بود که میخواد تو عمارت ببینتش. شخصی رو دنبالش فرستاده بود تا اون رو برسونه. تو فکر این بود که چرا میخواد ملاقاتش کنه؟ احتمال داشت که ازش بخواد بمونه؟ پس حرفای اون پسر چی؟
خیلی نتونست به افکارش بال و پر بده که با صدای راننده به خودش اومد
- رسیدیم قربان
+ اوه بله ممنونبه محض ورودش به عمارت، خدمتکار تعظیمی کرد و با اشاره دست بهش فهموند که به کدوم سمت باید بره
کاملا اون مسیر رو بخاطر داشت و میدونست درنهایت به اتاق تهیونگ میرسه.خدمتکار بدون حرفی، در کشویی رو باز کرد و بعد از ورود جونگکوک، اون رو پشت سرش بست. با دیدن تهیونگ که با تیپ رسمی، گوشهای نشسته بود، سرفه مصلحتی کرد و نزدیکش شد. قبل از اینکه به حرف بیاد، صدای بمش توی گوشش پیچید
- امروز گفتم بیای اینجا چون میخواستم چیز مهمی رو بهت بگم... بمون وقتی کارم تموم شد باهم حرف میزنیمبدون اینکه به چشمای جونگکوک مستقیم نگاهی کنه حرفش رو زد و همچنان به دیوار رو به روش خیره موند. جونگکوک کفری قدم دیگهای برداشت و کامل بالای سر تهیونگ ایستاد
+ نه! همین الان بگواین دفعه به آرومی سرش رو بالا گرفت و به عمق چشمای پسر خیره شد، بدون بحثی شروع به حرف زدن کرد
- ازت میخوام به کره برگردی... من برنامه سفرت رو آماده میکنم و...
+ ببینم نکنه بخاطر اینه که رئیس شدی؟با داد جونگکوک، کمی تو جاش جابجا شد و ادامه حرفش رو نزد
+ چون واسه خودت کسی شدی داری اینجوری باهام رفتار میکنی؟صدای جونگکوک هر لحظه بلندتر میشد و دیگه اختیار کلماتش دست خودش نبود
+ تو... تو ازم خسته شدی آره؟مشتی به سینه خودش کوبید و ادامه داد
+ از من خسته شدی!تهیونگ با شنیدن این حرف، با شتاب ایستاد و متقابلا فریاد زد
- اینطور نیست
+ اگه دلیلش این نیست پس چیه؟لباسش که زیر دستش مچاله شده بود رو محکمتر فشرد و تو دلش ادامه داد
* چرا انقدر راحت بیخیال خودمون شدی... انقدر باهام سرد نباشاخمی کرد. نمیتونست این حرفارو بلند به زبون بیاره... نمیتونست وقتی از حس تهیونگ مطمئن نیست چیزی از حس خودش بروز بده
پشتش رو کرد و دستی تو هوا تکون داد
+ بیخیال برام مهم نیست... احمق بودم که فکر میکردم ما بیشتر از این برای هم معنی داریمتهیونگ دیگه نتونست طاقت بیاره. از پشت محکم بازوش رو گرفت و تنش رو به دیوار کنارش کوبید. بوسهای کنار لبش زد و نفس زنان به حرف اومد
- دلایل زیادی وجود داره ولی هیچ وقت... حتی یکبار هم از روی سردی و بی احساسی بهت فکر نکردم. راستش بیشتر نگران بودم که شاید باری روی دوشت باشم
YOU ARE READING
༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک تتو کاری که برای ملاقات پسر خانواده مافیا به ژاپن سفر میکنه تا بهش کمک کنه زخم بزرگی که روی پشتش هست رو با تتو بپوشونه؛ به خاطر همین تو خونهاش اقامت میکنه تا بتونه از شر کسایی که دنبالش هستن هم خلاص بشه و این تازه اول داستان این...