༄𝐩𝐚𝐫𝐭 ¹⁵

234 32 16
                                    

روز بعد از ملاقاتش با اون پسر مو قرمز، تهیونگ پیامی براش فرستاده بود که میخواد تو عمارت ببینتش. شخصی رو دنبالش فرستاده بود تا اون رو برسونه. تو فکر این بود که چرا میخواد ملاقاتش کنه؟ احتمال داشت که ازش بخواد بمونه؟ پس حرفای اون پسر چی؟

خیلی نتونست به افکارش بال و پر بده که با صدای راننده به خودش اومد
- رسیدیم قربان
+ اوه بله ممنون

به محض ورودش به عمارت، خدمتکار تعظیمی کرد و با اشاره دست بهش فهموند که به کدوم سمت باید بره
کاملا اون مسیر رو بخاطر داشت و میدونست درنهایت به اتاق تهیونگ میرسه.

خدمتکار بدون حرفی، در کشویی رو باز کرد و بعد از ورود جونگکوک، اون رو پشت سرش بست. با دیدن تهیونگ که با تیپ رسمی، گوشه‌ای نشسته بود، سرفه مصلحتی کرد و نزدیکش شد. قبل از اینکه به حرف بیاد، صدای بمش توی گوشش پیچید
- امروز گفتم بیای اینجا چون میخواستم چیز مهمی رو بهت بگم... بمون وقتی کارم تموم شد باهم حرف میزنیم

بدون اینکه به چشمای جونگکوک مستقیم نگاهی کنه حرفش رو زد و همچنان به دیوار رو به روش خیره موند. جونگکوک کفری قدم دیگه‌ای برداشت و کامل بالای سر تهیونگ ایستاد
+ نه! همین الان بگو

این دفعه به آرومی سرش رو بالا گرفت و به عمق چشمای پسر خیره شد، بدون بحثی شروع به حرف زدن کرد
- ازت میخوام به کره برگردی... من برنامه سفرت رو آماده میکنم و...
+ ببینم نکنه بخاطر اینه که رئیس شدی؟

با داد جونگکوک، کمی تو جاش جابجا شد و ادامه حرفش رو نزد
+ چون واسه خودت کسی شدی داری اینجوری باهام رفتار میکنی؟

صدای جونگکوک هر لحظه بلندتر میشد و دیگه اختیار کلماتش دست خودش نبود
+ تو... تو ازم خسته شدی آره؟

مشتی به سینه خودش کوبید و ادامه داد
+ از من خسته شدی!

تهیونگ با شنیدن این حرف، با شتاب ایستاد و متقابلا فریاد زد
- اینطور نیست
+ اگه دلیلش این نیست پس چیه؟

لباسش که زیر دستش مچاله شده بود رو محکم‌تر فشرد و تو دلش ادامه داد
* چرا انقدر راحت بیخیال خودمون شدی... انقدر باهام سرد نباش

اخمی کرد. نمیتونست این حرفارو بلند به زبون بیاره... نمیتونست وقتی از حس تهیونگ مطمئن نیست چیزی از حس خودش بروز بده
پشتش رو کرد و دستی تو هوا تکون داد
+ بیخیال برام مهم‌ نیست... احمق بودم که فکر میکردم ما بیشتر از این برای هم معنی داریم

تهیونگ دیگه نتونست طاقت بیاره. از پشت محکم بازوش رو گرفت و تنش رو به دیوار کنارش کوبید. بوسه‌ای کنار لبش زد و نفس زنان به حرف اومد
- دلایل زیادی وجود داره ولی هیچ وقت... حتی یکبار هم از روی سردی و بی احساسی بهت فکر نکردم. راستش بیشتر نگران بودم که شاید باری روی دوشت باشم

༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now