༄𝐩𝐚𝐫𝐭 ¹²

277 35 13
                                    

با سرعت خودش رو به عمارت رسوند. ظاهر آشفته‌اش گویای حال درونش بود ولی این آخرین چیزی بود که تو اون لحظه براش اهمیت داشت.
در کشویی رو با شتاب باز کرد که نامجون رو با حالت بیخیال و لبخند رو مخی، بالای سر اون پیرمرد دید.
- چی باعث شده این موقع شب بیای اینجا؟

تهیونگ که دیگه حوصله کل کل نداشت، با اخم غلیظی غرید
+ جوری رفتار نکن که انگار نمیدونی راجب چی حرف میزنم... بگو اون کجاست
- تو اومدی اینجا و عمارت‌ رو گذاشتی رو سرت و جواب سوالی رو میخوای که من هیچی ازش نمیدونم

با لحن مسخره‌ای گفت و سعی کرد قیافه متفکری به خودش بگیره.
- البته دنبال چه کسی میتونی بگردی جز اون پسره تتوکار... یعنی کجا میتونه باشه؟ بهرحال مسافرا همیشه احتمال گم شدنشون هست

صورتش رو کج کرد، ایستاد و قدمی به سمت تهیونگ که از عصبانیت چشم‌هاش سرخ شده بود برداشت.
- اونم وقتی با یه یاکوزا در ارتباط باشن.

دستش رو تو هوا تکون داد و پشتش رو به تهیونگ کرد. از اتاق خارج شد و بدون اینکه منتظر جمله‌ای از جانبش باشه، آخرین حرفش رو هم زد
- بهرحال تو نباید انقدر به مردم مشکوک باشی... حتی اگه کسی باشه که باهاش خوب نیستی. برادر!

از عمد کلمه برادر رو غلیظ‌تر گفت و تنهاش گذاشت. میدونست یه روزی زهر خودش رو میریزه. انتظار بیشتری ازش نداشت... اون با گذشته‌اش هیچ فرقی نکرده بود

* فلش بک

چیزی که مقابلش میدید رو نمیتونست باور کنه. نمیتونست باور کنه شخصی که از سقف آویزون شده، مادر خودشه... ولی اون چشم‌ها! دلش میخواست همه این‌ها یه دروغ باشه. ولی اینم نمیتونست انکار کنه که انتظار همچین روزی رو نداشت
قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، خدمتکارها سراسیمه به اتاق هجوم بردند و درحالی که فریاد میکشیدند، جسد مادرش رو از خونه خارج کردند.
- این یه نفرینه...

همه چیز بعد از اون روز تغییر کرد. مادرش با اون پیرمرد ازدواج کرده بود و الان اون پسر خونده اون عمارت به حساب میومد.
بعد از اون اتفاق، فشارهای نامجون برای واگذاری اموال پدرش، بیشتر شد. اون پیرمرد نتونست بیشتر از اون طاقت بیاره و هر روز ضعیف‌تر میشد. البته که مقصر همه اینارو نفرینی میدونست که حتی وجود خارجی نداشت.
اون نمیتونست تو آرامش باشه وقتی تنها پسر واقعیش، قبل از مرگش دنبال مال و اموالش بود. همین باعث شد که به فکر اعلام جانشینی پسر خونده‌اش، یعنی تهیونگ بیوفته.
چیزی که به مزاج نامجون خوش نیومد...
تهیونگ هرگز روزی رو فراموش نمیکرد که اون پیرمرد چجوری مثل یه حیوون وسط حیاط عمارت لختش کرد و تتوش رو عامل نفرین خانواده دونست
این درحالی بود که نامجون با لبخند پیروزمندانه‌ای از دور فقط نظاره‌گر بود. اون قطعا هرکاری میکرد تا تهیونگ رو از سر راهش برداره

༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now