༄𝐩𝐚𝐫𝐭 ⁹

412 52 33
                                    

بالای سر پدرش نشسته بود و نفس‌های سنگین‌و بی جونش رو تماشا میکرد
واقعا مثل یه نفرین بود... نه زنده بود و نه مرده
نگاهش روی پدرش بود ولی فکرش جای دیگه... جایی تو اون آپارتمان شخصی که جونگکوک رو توش تنها گذاشته بود.
یعنی الان اون پسرک در چه حالی بود؟ زخم گوشه لبش بهتر شده بود؟
امیدوار بود که کمردردش خیلی اذیتش نکرده باشه

تو افکارش غرق بود که با صدایی، تکونی تو جاش خورد
- هی احمق... به چی داری فکر میکنی؟

سرش رو بالا گرفت که نامجون رو با پوزخند مسخره‌ای گوشه لبش، توی چهارچوب در دید. همیشه همینطور بود... جوری از بالا بهش نگاه میکرد که حس حقارت بهش دست بده ولی اون دیگه عادت کرده بود
سعی کرد بهش بی توجه باشه. پس ایستاد و بعد از مرتب کردن لباسش، از کنار نامجون رد شد ولی هنوز چند قدمی دور نشده بود که دوباره صداش رو شنید
- نکنه یه معشوقه مخفی داری؟ داری به اون فکر میکنی نه؟

لحظه‌ای خشکش زد... پشتش به نامجون بود و خداروشکر کرد که چهره متعجبش مشخص نیست. نباید جلوش کم میاورد یا سوتی میداد... اون همیشه عادت داشت با حرفاش تهیونگ رو عذاب بده. اما این دفعه انگار قرار نبود بیخیالش بشه
هر چقدر تهیونگ کمتر اهمیت میداد، اون بیشتر عصبی میشد
- معشوقه، ها؟ سابقه خوبیه... فکر بدی نیست که اونم به سرنوشت پدرت دچار بشه

بعد از حرفش نیشخند صدا داری زد. البته که از عمد بود تا آتیش وجود تهیونگ رو شعله‌ور تر کنه

با چهره تاریکی به سمتش برگشت اما هنوز هم حرفی نمیزد. واقعا هم حرف زدن با اون فایده‌ای نداشت. نامجون آدمی نبود که بشه با حرف قانعش کرد، تا چیزی که میخواست رو به دست نمی‌آورد، دست بردار نبود. و حالا هم داشت از نقطه ضعف تهیونگ استفاده میکرد
دوباره این نامجون بود که به حرف اومد
- سعی نکن منو با این قیافه‌ات بترسونی. قبلا هم بارها بهت گفتم... هیچی گیرت نمیاد

واقعا تحمل اون خونه همینجوریشم براش سخت بود و حالا حضور نامجون سخت‌ترشم میکرد. نفس کشیدن براش دشوار شده بود و دلش میخواست زودتر از اون عمارت بره بیرون.
نباید شب اول جونگکوک‌ رو تو اون خونه نگه میداشت
باید از همون اول از جلوی چشم نامجون دورش میکرد تا الان جرئت نکنه اینجوری تهدیدش کنه. ولی پشیمونی الانش دیگه فایده‌ای نداشت

********

با کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره راضی شد به آدرسی که مین ووک براش فرستاده بود بره. آدرسی که بدون هیچ تهدیدی ازش درخواست کرده بود تا اونجا همدیگه رو ملاقات کنند و دقیقا نکته ترسناکش همین بود، مین ووکی که بدون تهدید، ازت درخواست کنه...
بهرحال تا آخر عمرش که نمیتونست ازش فرار کنه. باید فعلا یجوری راضی نگهش میداشت.

پیام‌ رو از قبل به تهیونگ نشون داده بود ولی پسر بزرگتر اجازه نداده بود تنها بره و بهش گفته بود تا آخرین لحظه باید خودش اونجا حضور داشته باشه تا مطمئن بشه خطری تهدیدش نمیکنه. پس با قبول حرفش به شرط اینکه فقط از دور مراقبش باشه، به سمت مقصد به راه افتاده بودند.

༄𝐂𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐔𝐩 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now