Part 25

42 7 0
                                    

روی صندلی نشست و برای چند دقیقه منتظر موند. با شنیدن صدای باز شدن در، سرش رو بالا آورد و از پشت شیشه‌ای که روش سوراخ‌هایی وجود داشتن، به پدرش نگاه کرد. کمی صبر کرد تا پدرش هم روی صندلی بشینه و سربازی که کنار بود، بیرون بره.

یونا: حالتون خوبه؟

پوزخندی زد و به یونا نگاه کرد: حالم خوبه؟ آره عالی‌ام.. چقدر تو وقیح و بی‌شرمی.. خجالت نمیکشی پاشدی اومدی ملاقات من؟ اومدی اینجا که چیو ببینی؟ الان خوشحال شدی منو این شکلی دیدی؟

یونا: فقط اومدم حالتونو بپرسم و بهتون سر بزنم..

ایم: نیازی به احوال پرسی تو ندارم.. از این به بعد هم دیگه نیا.. دفعه آخرت باشه.. من دختری به اسم یونا ندارم! فهمیدی یا نه؟

نفسش رو بیرون داد و سرش رو به آرومی تکون داد: بله متوجهم.. و البته که باید ارتباطمو با شما قطع کنم.. داشتن پدربزرگی مثل شما برای آینده‌ی یورا خوب نیست..

ایم: اوه واقعا؟ داشتن پدری مثل سوهو چی؟ یا کیونگسو؟

یونا: سوهو و کیونگسو هردو میتونن به خوبی مراقب یورا باشن... انقدری ازشون شناخت داریم که با اطمینان بتونیم این حرفو بزنیم..

ایم: مثلا چی دیدین از اون دوتا احمق دست و پا چلفتی؟

یونا: انسانیت.. البته اگه توضیحش هم بدم فکر نمیکنم متوجهش بشید پس خودمو خسته نمیکنم.. فقط اومدم قبل از تموم شدن همه چیز، ازتون تشکر کنم که منو بزرگ کردین.. من دارم با سوهو ازدواج میکنم..

ایم: ازدواج؟ شوخی میکنی؟

یونا: البته که نه..

از جاش بلند شد و کیف دستیش رو که روی پیشخوان گذاشته بود برداشت: همه‌ی حرفم همین بود بابا.. امیدوارم حالتون خوب بشه..

خم شد و بعد چند ثانیه دوباره صاف ایستاد و به پدرش نگاه کرد: خداحافظ..

و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، از اتاق ملاقات خارج شد. با حس کردن گرم شدن چشماش، تندتند پلک زد و جلوی اشکای مزاحمش رو گرفت. بغضش رو قورت داد و از زندان خارج شد. با وارد شدن به هوای آزاد، نفس عمیقی کشید و سمت سوهو که توی ماشین منتظرش بود، راه افتاد و سوار شد.

یونا: خب بریم

سوهو: چه زود اومدی..

یونا: بهرحال حرف خاصی نداشتیم.. ما ازون پدر و دخترا نیستیم که کلی حرف برای زدن باهمدیگه دارن..

سوهو: خودم همه حرفاتو میشنوم دخت..... آخخخخ!!

به شونه‌ی سوهو ضربه‌ای زد و با اخم نگاهش کرد: یاااا... از الان بهت گفته باشم... بهتره ازین فانتزیای ددی و بیبی و اینا نداشته باشی کیم سوهو!

همونطور که شونه‌ش رو میمالید، خندید و ماشین رو روشن کرد: چشم سعی میکنم کنترلش کنم..

و همونطور که به یونایی که مشغول غر زدن بود، میخندید، راه افتاد.

Unread[ChanSoo, SeBaek]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن