به سمت در رفت و با زدن چند کلمه و عدد در رو باز کرد که باعث تعجب همه شد.
_ تهیونگ؟تهیونگ با چشم های بامبی طور و مظلومش به جئون نگاهی انداخت.
+بله کوکی؟کوک بلند شد و به طرف پسر رفت و با تعجب بهش نگاهی انداخت.
_چیکارش کردی پسر ؟
+هیچی وقتی رمز عوض میشه فقط جای عددا عوض میشه نه خود عددا...
مثلا 1974 شده بود 1794همینجئون دستی به سر پسر کشید و به بقیه رو دور هم جمع کرد و بعد از دادن مأموریت جدیدی بهشون و جمع کردنشون یه جا به داخل فرستادشون.
خودش به موتورش تکیه داد و تهیونگ خواب آلود رو به سمتش کشید.
فقط امشب نازشو میخرید و از فردا تاس برمیگشت قرار نبود افسارش دست تهیونگ باشه.
قرار بود افسار تهیونگ دست اون باشه.تهیونگ بینیش رو که از سرم یخ زده بود و آب ازش سرازیر شده بود رو به کت جئون مالید.
جئون لبخندی زد و ضربه ارومی به کمر تهیونگ زد.
_نکن سرتق خان.تهیونگ خنده بیجونی کرد ولی با یادآوری هیونگش اینجا سرشو بالا آورد و چونش رو روی سینه جئون گذاشت و پرسید...
+هیونگم اینجا چیکار میکنه ؟جئون سکوت کرد و دستی رو سر تهیونگ کشید و و گفت:
_ بهتره از خود هیونگت بپرسی نه؟تهیونگ سری تکون داد و سرش رو به قفسه سینه جئون تکیه داد و کمی به خودش استراحت داد که موجب به خواب رفتنش شد....
حدودا ۲۰ دقیقه بعد همشون با جواهراتی که میخواستن جلو روی تهیونگ و جئون وایساده بودن.
جئون تهیونگ به خواب رفته رو بغل گرفته بود تا خوابش نپره و منتظر یکی از اونا بود که بیان و هرچه سریع تر برن...._خب خوبه نام برای من یاقوت رو برداشتی ؟
با جواب مثبتی که گرفت پوزخندی زد هرچه سریع تر باید اونجا رو ترک میکردن تا لو نرن...به سمت ماشین هوسوک رفت و تهیونگ رو روی صندلی های پشت خوابوند و لبخندی به قیافه پسر زد.
پسر توی خواب نق نقی کرد و باعث دستپاچگی کوک شد.کوک کتش رو درآورد و روی پسر انداخت و شروع کرد به نجوا کردن توی گوش پسر...
_شیشش... گربه کوچولو...تموم شد داریم میریم خونه بخوابیم خب.. بخواب ارکیده سفید من بخواب....با لبخندی که از سمت تهیونگ دید لبخند آرومی زد و در رو بست و به سمت هوسوک حرکت کرد تا اخطار های لازم رو به دوستش گوش زد کنه....
آدرس خونه تهیونگ رو براش پیامک کرده بود و استرسی از اون باره نداشت.
بعد از حدود ۱۵ دقیقه به خونه پسر رسیدن و جئون یا عجله به سمت ماشین رفت تا پسر رو بیدار کنه.
ولی با ، باز کردن در و پریدن پسر به بغلش شوکه شد.به هیونگ هاش نگاهی انداخت و ابرویی بالا انداخت.
& چیه ؟ اونطوری نگاه نکن وسط راه بیدار شد بهونه تو رو گرفت چیکارش میکردیم ؟
YOU ARE READING
"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"
Fanfictionخب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا هست و صد در صد برات مشکل ساز میشه. از اون طرف قلدر وحشی و زرنگی رو داریم که به خاطر شرایطش چندوقته تر...