وارد خونه ای شد که کل بچگیش رو اونجا سپری کرده بود.
خونه ای که نه تنها خنده هاش رو ندیده بود بلکه شاهد گریه هاش هم بود!پوفی کشید و بی توجه به سمت پذیرایی حرکت کرد و روی کاناپه چرم مشکی رنگ نشست و دست هاشو رو به پشت تکیه داد.
مرد شبیه به خودش از طبقه بالا به پسرش نگاه کرد.
پسری که در حقش خیلی بدی کرده بود و اون پسر؟
هنوزم بهش سر میزد و حالش رو میپرسید...لبخندی زد و با اشاره به خدمتکار تقاضای دو قهوه رو کرد.
به سمت پسرش رفت و رو به رو اش نشست و به چشم هایی که از خودش به ارث برده بود خیره شد...$چه اتفاقی جئون کوچک رو به اینجا کشونده؟
_جئون بزرگ!
$چی؟جونگکوک لبخندی به یاد پسرش زد و به قهوه ای که رو به روشون قرار گرفت نگاه کوتاهی انداخت و به مرد گفت:
_جئون کوچک لقب ارکیدمه پدر بهتره از این به بعد با این لقب صدا نشم!مرد ابرویی بالا انداخت و لبخند محوی زد.
پسرش بالاخره دل به یک دختر داده بود؟
بالاخره عاشق شده بود؟
و اونم یه عشق سوزان و نه عادی؟کمی از قهوه اش خورد و سرفه مصلحتی کرد.
$ خب خب نمیخوای ما رو با این خانوم زیبا آشنا ک...
_ پسر زیبا!
$چیییی؟؟؟جئون با بیخیالی قهوه اش رو هم زد و کلش رو نوشید و روی میز گذاشت و به پدر عصبیش خیره شد.
مرد عصبی عصاش رو به زمین کوبید و به چشم های سرکش پسرش خیره شد و با عصبانیت شروع کرد به داد و بیداد.$معلوم هست داری چه غلطی میکنی احمق؟
میخوای آبرمون رو ببری ها؟؟؟
نمیتونم قبولش کنم همین الان زنگ میزنی به اون پسر و باهاش جدا میشی و از این به بعد حق نداری جایی بری.و بدون توجه به جونگکوک عصاش رو برداشت و به سمت طبقه بالا حرکت کرد که وسط های راه با حرف پسرش خشکش زد.
_اها پس اگر آقایون پلیس بفهمن یک مرد موجب مرگ همسرش شده چه اتفاقی میوفته پدر؟
مرد مسخ شده به راه پله زل زده بود و چیزی نمیگفت.
این پسر از کجا این موضوع رو میدونست...؟
به سمت پسرش برگشت و به چشم های سرخ شده پسرش رو به رو شد.جونگکوک بلند شد و به سمت پدرش حرکت کرد و با چشم هایی که از عصبانیت سرخ شده بود به اون پیرمرد نگاهی انداخت.
_خوب گوشاتو باز کن پدر.
من تمام نامه های مادر و مکالمه هایی با کیم داشتی و مادر رو به قتل رسوندی رو دارم.
فقط کافیه پات رو کج بزاری و یا با پسرم بد رفتاری کنی اون موقعه است که هیچ رحمی بهت ندارم جئون!جئون خوب پسرش رو میشناخت اون ازش یه چیزی میخواست که این موضوع رو به روش آورده و از پوئن مثبتش استفاده کرده.
$ چی میخوای؟
کوک پوزخندی زد و روی صورت پدرش که فقط کمی ازش کوتاه تر بود خم شد و گفت
_ یه بازی کوچیک با کیم ها.
YOU ARE READING
"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"
Fanfictionخب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا هست و صد در صد برات مشکل ساز میشه. از اون طرف قلدر وحشی و زرنگی رو داریم که به خاطر شرایطش چندوقته تر...