حدودا نیم ساعتی بود که توی اتاق نشسته بودن و این جین و تهیونگ بودند که از فضولی پشت اتاق جا خوش کرده بودند ولی هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
نامجون ویسکیش رو یک نفس بالا کشید و به جئون که بدجوری اضطراب داشت خیره شد.
دستش رو به سمت دست دوست قدیمیش برد و لمسش کرد که باعث ترس کوک شد.نامجون لبخندی زد و به جونگکوک گفت:
&بهتر نیست با خودش صحبت کنی؟
_نامجون تو نمیفهمی حتی اگر یک درصد واسش مشکل ساز شم چی؟نامجون بلند شد و ایستاد و خمیازه ای کشید طوری که میخواست جو رو عادی کنه و استرس رو از مرد دور کنه.
_جونگکوک خواهش میکنم به خودت بیا!
یادت رفته تو کی؟ ماهر ترین دزد سئول چرا باید استرس داشته باشه؟
مرد اونا حتی قیافه تو ر.....با کوبیده شدن دست جونگکوک روی میزد و فریادی که زد باعث شد جین و تهیونگ هم وارد اتاق بشن و با تعجب به حرف های جئون گوش بدن.
+ مرتیکه میفهمی من واسه خودم استرس ندارم و کل استرسم برای این وروجکه؟؟؟
کل اتاق توی سکوت فرو رفته بود و تهیونگ با تعجب به کوکیش خیره شده بود.
منظور مرد چی بود؟
از چی حرف میزد؟
چرا برای تهیونگ استرس داشت؟بقیه وقتی اوضاع و جو سنگین بین اون دو نفر رو دیدن تصمیم گرفتن اتاق رو ترک کنن.
تهیونگ به سمت جئون رفت و رو به روش ایستاد.
+ چرا استرس داری کوکی؟جئون لبخند مهربون ولی خسته ای به روی کوچولوش زد و اون رو روی پاهاش نشوند.
_ چیزی نشده که زندگیم ، فقط یک موضوعی پیش اومده که بهتره توأم بدونی....
تهیونگ پرسینگ آبروی جونگکوک رو لمس کرد و با حواس پرتی گفت:
+ چه موضوعی کوکی...؟جئون نفس عمیقی کشید و تمام ماجرا رو برای پسرش تعریف کرد و با نوازش هوایی که روانه رون ها و کمر تهیونگ میکرد سعی داشت ارومش کنه...
تهیونگ به فکر فرو رفت.
اون مدیریت آنچنانی نداشت و در واقع از مسئولیت هم خوشش نمیومد...پس با اون هلدینگ بزرگ میخواست چیکار کنه؟
اگر اون هلدینگ رو برمیداشت کوکیش رو نداشت.
و اگر کوکی رو برمیداشت....
همه چی داشت!اون درواقع شغل مورد علاقه اش رو داشت و نیاز به پول آنچنانی نداشت و از همون پولی که درمیآورد به شدت راضی بود.
زندگی ساده ای که داشت با معشوقه اش که به شدت عاشقش بود!
اون در واقع الان توی زندگیش همه چی داشت...
و نمیخواست به ارث هایی که اون خانواده براش به جا گذاشتن رو به رو شه.نه خودشون رو میخواست و نه پولشون رو....
لبخند کوچیکی زد و سرش رو بالا آورد و به جونگکوک خیره شد.
+ جونگکوکی...
_جان جونگکوکی.
+ من من...
YOU ARE READING
"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"
Fanfictionخب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا هست و صد در صد برات مشکل ساز میشه. از اون طرف قلدر وحشی و زرنگی رو داریم که به خاطر شرایطش چندوقته تر...