وقتی یونگی به سمت دستشویی رفت تا از حال هوسوک با خبر باشه جئون به سمت نامجون برگشت تا اطلاعات کافی رو بگیره.
تهیونگ رو توی بغلش جا به جا کرد و روی پای چپش نشوند و دستش رو از دهنش در آورد و توت فرنگی رو به دستش داد تا اون رو بمکه.
_خب نامی از کیم ها چه خبر.
نامجون که انگار موضوعی یادش افتاده باشه سریع بالا پرید و میوه ای که دستش بود روی زمین افتاد و با شگفتی سمت جئون برگشت.
& بگو چی فهمیدم از کیم ها؟
جئون که موهای ارکیدش رو نوازش میکرد به چشم های هیجانی نامی خیره شد و گفت:
_ چی فهمیدی؟
& کیم ها یه پسر دارن که تردش کردن.وقتی جمله اش رو گفت تمام افراد داخل و پذیرایی به شوک فرو رفتن البته با موضوع های مختلف!
تهیونگ با عجز دست جئون رو محکم گرفت و به نامی خیره شد تا ببینه چقدر اطلاعات در دست داره!
& اره اونا دوتا پسر دارن که پسر بزرگشون درحال حاضر شعبه آمریکا رو اداره میکنه و پسر کوچیک خانواده به دلایلی ترد شده!
جئون پوزخندی زد و به میز خیره شد.
اگر اون پسر رو پیدا میکرد تمام کاراش حل بود!
چرا که اون تا داخل هولدینگ کیم ها نفوذ پیدا کرده بود ولی اون رمز لعنتی رو نمیتونست پیدا کنه!_ نمیدونی این پسر کیه یا الان کجاست ، اصلا تو قید حیاط هست؟
تهیونگ با شنیدن جمله جئون سعی کرد که بحث رو عوض کنه و سرفه های بلندی کرد و دست کوک رو محکم فشار داد.
جونگکوک ترسیده برای اینکه اتفاقی برای عزیزکرده اش نیوفته دستش رو پشت گردنش گذاشت و سرش رو روی سینه اش قرار داد و شروع کرد به نوازشش.
_چی شد عزیزم ؟
حالت خوبه؟ جاییت درد گرفت؟چیزی پرید گلوت؟
هوم؟ به کوکی میگی چی شد؟تهیونگ بغض کرد.
یا بهتره بگیم درحال خفه شدن بودن.
اون نمیخواست کوکیش رو از دست بده .
اون نمیخواست که وقتی تازه به رفاه رسیده این آرامش رو ازش بگیرن!سرش رو بلند کرد و به چشم های نگران جئون خریده شد!
یه چیز رو خوب درمورد اون مرد میدونست...
همه برای اون مرد بازیچه بودن جز افراد مهم زندگیش.و اینم خوب میدونست که اگر این مرد عاشق بشه حتی اگر جونش رو از دست بده عشقش رو از دست نمیده...
لب های لروزن از بغضش رو روی لب های جئون گذاشت و منتظر موند که بوسیده شه...
کوک لبخندی زد و شروع کرد به بوسیدن گل ارکیدش.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شد و به چشم های خمار و اشکی تهیونگ زل زد.به ثانیه نکشید که خندش گرفت و بلند خندید و به دستی به قیافه بانمک پسر کشید.
جئون آدم ابله یا خنگی نبود پس خوب متوجه این شده بود که تهیونگ بعد از شنیدن حرف های نامجون دگرگون شده بود.
YOU ARE READING
"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"
Fanfictionخب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا هست و صد در صد برات مشکل ساز میشه. از اون طرف قلدر وحشی و زرنگی رو داریم که به خاطر شرایطش چندوقته تر...