درست نیم ساعت بود که پشت در اون فسقل خان نشسته بود و اون در رو باز نمیکرد و این بدجوری کفریش کرده بود!
دوباره به در طوسی رنگ کوبید و صداشو بالاتر برد و غرید:
_مگه بهت نمیگم درو باز کن بچه پرو؟تهیونگ خمیازه ای کشید و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید.
مستیش پریده بود و تازه فهمیده بود چه غلطی کرده ولی هنوزم گیج و منگ بود و فقط متوجه حرف ها بود نه حرکات.+برو خونتون بای بای پیشی.
و پتوی پشمی رو روی خودش سفت تر کرد و کوسن روی مبل رو بیشتر بغل کرد.جئون کفری پاش رو به در خونه کوبید و عربده ای زد که باعث شد آقای جانگ که همسایه تهیونگ بود در رو باز کنه و بیرون رو سرک بکشه.
_ ببین تهیونگ من که میرم ولی پس فردا باهم کلاس داریم میبینمت و
یکم مکث کرد که باعث کنجکاوی پسر بشه و نقشه اش هم گرفت.تهیونگ یکم از پتو رو از روی سرش باز کرد و گفت:
+و..؟
جئون پوزخندی زد و ادامه داد.
_اون موقع یه لقمه چپت میکنم و نمیزارم از دست تام فرار کنی جری کوچولو فهمیدی؟تهیونگ فهمیدم آرومی رو زمزمه کرد ولی به گوش جئون نرسید و باعث فریاد دیگری از سمتش شد.
_ گفتم فهمیدی ارکیده کوچولو؟
+بل...بله فهمیدم....جئون خوبه از زمزمه کرد و عقب گرد کرد که به سمت موتورش بره ولی وسط راه وایساد و به سمت در رفت.
سرش رو آروم روی در گذاشت و زمزمه کرد شب بخیر کوچولوی من.ولی غافل از اینکه تهیونگ پاشده تا چک کنه و ببینه جئون رفته یا نه و اون حرف رو شنیده....
و همین حرف کوچیک باعث بیداری تهیونگ تا صبح شد...جئون گازی به سیب سبز رنگش زد و روی کاناپه قهوه ای رنگ ولو شد و به نقشه جدیدشون نگاهی انداخت که رسما کتک و کتکاری با باند مخلافشون بود.
عصبی نفس عمیقی کشید و به اون دوتا احمق نگاهی انداخت.
اون دوتا سر اینکه یونگی بیشتر کتک بخوره یا جین دعواشون شده بود و محض رضای خدا چرا اینقدر احمق بودن؟نفس عمیقی کشید و یهویی وسط کصشر گفتن اونا پرید و توپید بهشون.
_اقایون...داداشم...یه لحظه یه لحظه من میخوام بهتون یه چی بگم جمع شید.به جئون نزدیک تر شدن و سرهاشون رو بهم نزدیک کردن و کوک دستش رو روی شونه هاشون انداخت.
_فقط خواستم بگم سه تامون میدونیم چه خبره و کم کص بگید و
یهویی فاصله گرفت و سر نامجون و هوسوک رو بهم کوبید.
_لطفا یه نقشه مثل آدمیزاد بکشید چون دزدی هامون واقعا ریده و من جیبم دیگه داره کپک میزنه.هوسوک و نامجون سری از تأسف پایین انداختن و به فکر فرو رفتن.
حق با جئون بود بهتر بود کمی از اون دوتا عمق فاجعه فاصله میگرفتن و یکم به جیبشون رسیدگی میکردن.
YOU ARE READING
"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"
Fanfictionخب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا هست و صد در صد برات مشکل ساز میشه. از اون طرف قلدر وحشی و زرنگی رو داریم که به خاطر شرایطش چندوقته تر...