او روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود.
تختش کنار تخت دریکو بود.حال هردوتا خوب بود و زخم آنچنان جدی ای بر تن نداشتند،به جز چند خراش و زخم های کوچک.
هرماینی و رون از پیششان نرفته بودند اما وقتی نوبت به کلاسشان رسید، مجبور شدند بدون خواست خود،آنجا را ترک کنند.
دریکو و هری در مرخصی بودند. هر دو به سقف نگاه میکردند، میخواستند چیزی بگویند، اما طوری سکوت کرده بودند که گویی زبانشان را قورت داده اند.
صحبت نمینکردن و همچنین قرار نبود که صحبت کنند ولی این هری بود که سکوت مرگ را شکست: "ممنونم."
دریکو نگاهش را از سقف کشید و به هری داد."چیزی نیست"
سپس او شروع به بررسی چهره هری کرد. لبه لبش پاره شده بود، بریدگی نازکی که از سمت راست پیشانی اش شروع و تا پایین ابرویش ادامه پیدا کرده بود.
"اگه بلاجر ضربه نمیزد، برنده میشدم."درحالی که روزنامه ای را که مسابقه را شرخ میداد را میخواند،گفت.
وقتی صحبت میکرد لب هایش از درد کمی جمع شده بود،اینکه میخواست برنده شود،پیش از حد نمایان بود.
بلوند شانه هایش را بالا انداخت:"هرچی باشه، من برنده شدم."
نگاه هری نیز او را پیدا کرد: "از اولین و آخرین بردت لذت ببر،چون دیگه قرار نیست تکرار بشه."
دریکو با طعنه به او خندید."خواهیم دید."
هری شروع به نگاه کردن چهره محبوبش کرد. موهای بلوندش برای اولین بار پراکنده شده بود.لبه ابرویش خراش کوچکی برداشته بود و پوست سفید شیری رنگاش،رنگ پریده بود.خواب نبود،اما چشمانش را بسته بود،از اینکه هری او را تحت نظر دارد،خبر داشت.
"مالفوی؟"
"چیه پاتر؟"
"اون شب، شبی که پنیک زد-"
وقتی دریکو حرفش را قطع کرد نتوانست ادامه دهد.
"کم اینو بپرس من قرار نیست بهت بگم چه اتفاقی افتاد." او در حالت نشسته در رختخواب در آمده بود.
"نمیخواستم اونو بپرسم، میخواستم بپرسم که تو برج نجوم چیکار میکردی." هری نیز اکنون در حالت نشسته در رختخواب بود."اونم قرار نیست بگم."
این آخرین مکالمشان بود. نیم ساعت آنها در سکوت گذشت.
حالا، درحالی که دریکو خواب بود، هری او را تماشا میکرد.او از رختخوابش بیرون آمد و به رختخواب دریکو نزدیک شد. او روی زانوهای خود در کنار تخت دریکو سقوط کرد.بنابراین سر هایشان نزدیک به یکدیگر بود.
یکآن هیجانی در بدن هری پیچید.او با انگشتانش زخم ابرو دریکو را نوازش کرد،با یادآور اولین نامه ای که به او مخفیانه فرستاده بود،لبخندی زد.
YOU ARE READING
flowers on my skin|drary
Fanfiction"نتونستم جلوش رو بگیرم، اولش مثل یک دانه ی کوچیک توی قلبم نشست و بعد بزرگ شد، با بزرگ شدنش کنترل و پنهان کردنش هم سخت تر شد، بعد مثل یک شاخه ی بزرگ و قوی کل من رو احاطه کرد و من فقط-فقط نتونستم جلوش رو بگیرم." دریکو دستش که هنوز روی شانه هری بود را...